بخشي از كتاب طرحي از يك زندگي

اين كتاب در باره زندگي دكتر علي شريعتي است كه نويسنده و گرد آوري كننده مستندات آن خانم دكتر پوران شريعت رضوي - همسر دكتر - مي باشند.

راستش من هم مانند خيلي هاي ديگر در سالهاي جواني و نو جواني با دكتر شريعتي و كتابهايش آشنا شدم. آن رو زها كتابهاي ايشان چندان آستن به دست نمي آمد و همين سبب مي شد كه لذت خواندنش در پس سختي پيدا كردنش كمي بيشتر از اين روزها باشد.

 همان رو زها هم من همين جور كه كم كم كتابهايي از ايشان مي خواندم گاهي احساسي از اينكه اين حرفها همه شان هم خوب نيستند داشتم. پيش مي آمد كه به دليل احترام روزهاي نخست آشنايي گاهي حتي بگويم نه از كجا معلوم اين گفته خود دكتر است. اين كه فقط متن گرد آوري شده يك سخنراني است . شايد آن دانشجوي خواسته حرفهاي خودش را كه لا به لاي حرفهاي دكتر بزند. و گاهي حرفها آنقدر به مذاقم ناخوش مي آمد كه مي شد از دست دكتر ناراحت و حتي گاهي عصباني بشوم.

تا كم كم بزرگ شدم و ياد گرفتم كه دكتر هم مانند هر انسان ديگري در حال رشد بوده. او هم كامل نبوده . حالا اينكه گاهي حرفهايش كاملتر از حرفهاي ديگران است دليل نمي شود كه هميشه حرفهايش كامل باشد. ولي اينكه گاهي حرفهايش كاملتر است دليل خوبي است كه او انساني كاملتر از ديگران و از همين رو محترم است.

و اين احترام به او را هنوز با خود دارم اگر چه ميان ما ديگر آن رابطه نخست نيست.

اين روزها دارم كتاب طرحي از يك زندگي را گاهي ورق مي زنم. ديشب وصيت نامه ايشان را مي خواندم. و ار آنجاييكه من خوشبختانه يك زنم كه وصيت ايشان به سارا و سوسن برايم مهم بود. و حالا اين بخش را براي شما مي گذارم.

*******************

همه امیدم به احسان است در درجه اول، و به دو دخترم در درجه دوم. و این که این دو را در درجه دوم آوردم، نه به خاطر دختر بودن آنها و اُمل بودن من است. به خاطر آن است که در شرایط کنونی جامعه ما، دختر شانس آدم حسابی شدنش بسیار کم است. که دو راه بیشتر در پیش ندارد و به تعبیر درست دو بیراهه: یکی، همچون کلاغ شوم در خانه ماندن و به قارقار کردن‌های زشت و نفرت بار احمقانه زیستن، که یعنی زن نجیب متدین؛ و یا تمام ارزشهای متعالیش در اسافل اعضایش خلاصه شدن، و عروسکی برای بازی ابله‌ها و یا کالایی برای بازار کسبه مدرن و خلاصه دستگاهی برای مصرف کالاهای سرمایه‌داری فرنگ شدن که یعنی زن روشنفکر متجدّد. و این هر دو یکی است، گرچه دو وجهه متناقض هم. اما وقتی کسی از انسان بودن خارج شود، دیگر چه فرقی دارد که یک جغد باشد یا یک چغوک. یک آفتابه شود یا یک کاغذ مستراح. مستراح شرقی گردد، یا مستراح فرنگی. و آن گاه در برابر این تنها دو بیراه‌هائی که پیش پای دختران است، سرنوشت دخترانی که از پدر محرومند تا چه حد میتواند معجزه‌آسا و زمانه شکن باشد، و کودکی تنها در این تند موج این سیل کثیفی که چنین پر قدرت به سراشیب باتلاق فرو میرود تا کجا میتواند برخلاف جریان شنا کند و مسیری دیگر را برگزیند؟

گرچه امیدوار هستم که گاه در روح‌های خارق العاده چنین اعجازی سر زده است. پروین اعتصامی از همین دبیرستان‌های دخترانه بیرون آمده، و مهندس بازرگان از همین دانشگاه‌ها، و دکتر سحابی از میان همین فرنگ رفته‌ها، و مصدق از میان همین دوله‌ها و سلطنه‌های «صلصال کالفخارمن حمامستون»، و اینشتین از همین نژاد پلید، و شوایتزر از همین اروپای قسی آدمخوار، و لومومبا از همین نژاد برده، و مهراوه پاک از همین نجس‌های هند و پدرم از همین مدرسه‌های آخوند ریز و به هرحال آدم از لجن و ابراهیم از آزر بُت تراش و ... محمد از خاندان بتخانه دار، به دل من امید می‌دهند که حساب‌های علمی مغز مرا نادیده انگارد و به سرنوشت کودکانم، در این لجنزار بت پرستی و بت تراشی که همه پرده دار بتخانه می‌پرورد، امیدوار باشم.
اما تو، سوسن ساده مهربان احساساتی زیبا شناس!منظم و دقیق و تو، سارای رند عمیق. عصیانگر مستقل! برای شما هیچ توصیه‌ای ندارم. در برابر این تندبادی که بر آینده پیش ساخته شما می‌وَزد، کلمات، که تنها امکاناتی است که اکنون در اختیار دارم، چه کاری میتوانند کرد؟ اگر بتوانید در این طوفان کاری کنید، تنها به نیروی اعجازگری است که از اعماق روح شما سَر زند، جوش کند و اراده‌ای شود مسلح به آگاهی‌ای مسلط بر همه چیز و نقاد هرچه پیش میآورند و دور افکننده هر لقمه‌ای که میسازند. چه سخت و چه شکوهمند است که آدمی خود طباخ غذاهای خویش باشد. مردم همه نشخوار‌کنندگانند و همه خورندگان آنچه برایشان پخته‌اند. دعوای امروز بر سراین است که لقمه کدام طباخی را بخورند. هیچ کس به فکر لقمه ساختن نیست. آنچه می‌خورند غذاهایی است که دیگران هضم کرده‌اند. وچه مهوع.

آن هم کی‌ها میسازند؟   آزاد زنان! این تنها صفتی است که آنها موصوفات راسیتن آنند،آزاد از... عفت کلام اجازه نمی‌دهد.

این چادرهای سیاه را، نه فرهنگ و تمدن جدید و نه رشد فکری و نه شخصیت یافتن واقعی و نه آشنایی با روح و بینش و مدنیّت اروپا، بلکه آجان و قیچی از سر اینان برداشت، بر اندام اینان درید و آنگاه نتیجه این شد که همان شاباجی خانم شد که بود، منتها به جای حنا بستن، گلمو میزند و به جای خانه نشستن و غیبت کردن، شب نشینی می‌کند و پاسور میزند. از خانه به خیابان منتقل شده است.هم اوست که فقط تنبانش را درآورده است و بس. یک ملا باجی، اگر ناگهان تنبانش را در آورد و یا به زور در آوردند چه تغییراتی در نگاه و احساس و تفکر و شخصیتش رخ خواهد داد؟ اما مسأله به همین سادگی‌ها نیست. زن روز آمار داده است که، از ۱۹۵۶ تا ۶۶ (ده سال) مؤسسات آرایش و مصرف لوازم آرایش در تهران پانصد برابر شده است و این تنها منحنی تصاعدی مصرف در دنیا، و در تاریخ اقتصاد است، ونیز تنها علت غائی همه این تجدد بازیها و مبارزه با خرافات و آزاد شدن نیمی از اندام اجتماع که تاکنون فلج بود، زندانی بود و از این حرفها ...اما اینها باز یک فضیلت را دارا‌یند، یعنی یک امتیاز بر رقبای املشان. چه گرفتاری عجیبی در قضاوت میان این دو صف متجانس متخاصم پیدا کرده‌ام. هر وقت آن «ملاباجی گشنیزخانم»ها را می‌بینم می‌گوییم باز هم آنها و هر وقت آن «جیگی جیگی ننه خانم»ها را می‌بینم می گویم باز هم اینها.

 

*******************

و به راستي تغيير فرهنگ نه با اسلحه مي شود و نه با قيچي و آجان. دكتر جمله ا ي دارد كه قلم توتم من است.

و اما چگونه مي توان تراوش قلم را جوري به ذهن يخ زده و منجمد اجتماع خوراند .اجتماعي كه مصرف برايش افتخار است و كار عار!

درباره فيلم هيس - دختر ها فرياد نمي زنند

 من فيلم هيس دختر ها فرياد نمي زنند را نديدم. يعني نخواستم ببينم. در موردش اما زياد خوندم و شنيدم .

گزيده داستانش گويا اينچنينن است كه :

شیرین دختر دانشجوی 28 ساله‌ای‌ست  که در دو مرحله نامزدی او بهم می‌خورد و در مرحله سوم زمانی که برای نشستن سر سفره عقد آماده می‌شود، با صحنه ای روبرو می‌شود که او را به هشت سالگی‌اش پرتاب می‌کند...

پدر و مادر شيرين در هشت سالگي او كه گويا هر دو شاغل بوده اند گاهي اورا به دست كارگر زير دستشان مي سپرند كه به خانه ببرد. و آن كار گر اما در همين گاهي ها به شيرين تجاوز مي كرده و هم او را مي ترسانده است . شيرين تلاش زيادي مي كند كه مشكلش را به بزرگتر ها بگويد اما نه آموزگار و نه پدر و مادر هيچ كدام حتي نمي خواستنه اند در اين باره بشنود.

و او  درشب نامزدی خودش متوجه مي شود دخترك ديگري مورد توجاوز مرد ديگري قرار مي گيريد و او اينچنين مردی را به قتل می رساند

و بعد هم صحنه هايي پخته و ناپخته از دادگاه و داد رسي  و حكم به قصاص شيرين !

****

گفتم كه فيلم را نخواستم ببينم ، چه مي دانستم كه حتما آشفته ام مي كند . همان روزهاي نخست اكران آن دوست خوبي داستانش را برايم فرستاده بود و ازر تلخي هايش گفته و بود و يك پيشنهاد  هم داشت براي مادران شاغل كه " اكنون كه وضعيت نابسامان است و خطر هر لحظه در كمين ، خوب مادران اگر نياز مالي ندارند سر كار نروند و مواظب بچه هايشان باشند "

اما اين پيشنهاد مرا آشفته تر كرد. 

مصاحبه اي از پوران درخشنده خواندم كه گفته بود مي خواسته به جاي طناز طباطبايي  يك نا بازيگر را بكار گيرد و  ۷۰۰ دختر خانم  داوطلب را هم براي اين كار بررسي كرده است. و گروه كارشناسي همراه خودش داشته است و .... در بيشتر اين دختر خانم ها نشانه هايي ديده است كه اگر ردشان را بگيري بروي مي رسي به يك بن بست به نام تجاوز در كودكي ...

شنيدم ايشان پيشنهاد كرده بودند كه پدر و مادر ها خودشان يك جوري گفتگو را با فرزندانشان آغاز كنند. و اگر نمي توانند بهتر است اين فيلم را همراه بچه ها ببينند تا بهانه اي براي شروع صحبت داشته باشند

و اين  نتيجه گيري خانم درخشنده را من سخت باور دارم. درد ناك نيست ! - وحشتناك است

روزي در ناهار خوري شركت هم چند همكار داشتند در باره اين فيلم گفتگو مي كردند. خانمي كه فيلم را ديده بود تعريف مي كرد براي ديگراني كه نديده بودند و داستانش را هم نمي دانستند ، كه خيلي درد ناك بود من خيلي گريه كردم - و ديدنش اصلا خوب نيست  و چند جمله ديگر حرفهايش كه تمام شد و ديگران هم گفتند كه حوصله ديدن فيلم هاي تلخ را ندارند و اينجور چيز ها ، ديگر داشت كم كم موضوع صحبت عوض مي شد كه نتوانستم و وارد گفتگوي خودشان شدم كه بابا كلي در باره فيلم گفتيد ولي اصلا نگفتيد موضوعش چه بود - تلخي اش از چه بود. و تازه با هم رفتيم سراغ يك گفتگوي كار آمد درباره پديده تجاوز و به خصوص تجاوز به كودكان !

 

براي آن خانم - همان دوست خوب پيشنهاد دهنده نوشتم ، جامعه براي توجيه نداشتن برخورد هاي ريشه اي با مشكلات و حتي براي باور نكردن مشكل هميشه در حال تلاش بوده است. به جاي پذيرش يك مشكل و تلاش براي پيدا كردن راههاي مقابله اين جامعه بيشتر ترجيح مي دهد تا جايي كه مي شود و مي تواند نخست مشكل را انكار كند. و اگر به هر دليل نشد مشكل را يك جوري كم جلوه دهد و يا آنرا بياندازد گردن مقصريني كه اصلا به دنيا آمده اند تا مقصر باشند.

نوشتم اين نهال نوپاي زندگي اجتماعي زنان ايران زمين خودش همين جوري هم نحيف است و كم جان . شاخه هايش در اين تند باد بيرحم  مردسالاري گاه حتي توان نگه داشتن غنچه هاي خودش را هم ندارد ، چه برسد به اينكه تاب و توان براي تحمل قباي كثيف مردسالاري را داشته باشد.

تجاوز به زنان و كودكان يك پديده از دوران كهن و ديكتاتوري هاي مردانه است و همه حرف اين فيلم اين است كه گناه اين ديكتاتوري را به گردن نازك حياي زنانه نياندزيم. بياييم در تربيت كودكان به جاي  شعار احمقانه نگذاريم چشم و گوشش باز شود با سخن خردمندانه و مسئولانه چشم و گوشش را به موقع و به اندازه با واقيعت آشنا كنيم  همراه كنيم.

دوست خوبم پاسخ هاي احساسي خوبي به من داد و از نظريه اش دفاع هم كرد. اگر چه احساسات پاك او احساس مرا خراش داد ولي دركش كردم.

اما مي دانيد وقتي در خلوت با خودم انديشيدم ديدم كه  آن دسته آن تيزي كه چهره  احساس مرا خراشيد  در متن فيلم نامه است نه در دست احساس دوستم.

چرا قربانيان تجاوز در اين فيلم مادران شاعل دارند. به راستي چرا.

من خودم نمونه هاي زيادي سراغ دارم از كودكان و زناني كه قرباني تجاوز پدر- عمو - برادر - دايي - پدربزرگ شده اند. كودكاني كه نه تنها مادر شاغل نداشته اند بلكه همان مادر خانه نشين ولي بيچاره اي داشته اند كه  بعد از اينكه حرفهاي دختر جوانش را شنيده كه حالا اينكه دايي نصف شب به رختخواب تو آمده دليل نمي شود كه قصد تجاوز داشته و يا اينكه آنطور تو را بغل كرده فقط به خاطر دوستي و مهرباني زياد است.

دخترك بيچاره اي كه حالا زن سالمندي شده ولي يادش هست كه در روزگار نوجواني اش پدرش گاهي به كناره كرسي كه او خوابيده بوده مي آمده ناز و نوازشي از آن نوع را  شروع مي كرده و چون اين دخترك امتناع مي كرده مي گفته اه تو هستي ! فكر كردم مادرت اينجا خوابيده . و اين دخترك حالا سالمند شده فقط دوست دارد باور كند كه پدرش مي خواسته سنگيني و وقار  او را اينچنين ورانداز بكند.

پير زني را مي شناختم كه ... آه خدايا نگويم بهتر است.

يا پدري كه دخترش به دليل تجاوز  عمويش يا نمي دانم كدام فاميلش ) الان يادم نيست( در بيمارستان رواني ميمنت بستري بود وقتي به ملاقاتش مي آمد به راحتي براي حفظ آبرو مي گفت نه تو شايد خيالاتي شده اي. اصلا تو دورغ مي گويي.

اين است كه مي گويم هيس با همه جسارت ها و شجاعت هايش يك گناه نابخشودني دارد و آن بهانه جور كردن براي مدعياني كه ما اصلا مشكل نداريم  و اگر اين مشكل هست براي فرزنداني است كه مادران شاعل دارند. اگر زنان حرف مارا گوش كنند و كار نروند همين يه ذره مشكل هم حل خواهد شد.

يا مثلا در فيلم من مادر هستم با اينكه خيلي تلاش مي كند ولي بازهم بهانه هاي زيادي به دست مدعيان مسلماني و  ديگران مي دهد كه اصلا اين مشكل فقط مال بالا شهري هاي ثروتمند و بي بند و بار است. ور گرنه ما فقراي پايين شهري متعصب از اين مشكلات نداريم.

و اينچنين فرصت فكر كردن را به راحتي حذف مي كند. جامعه اي كه مدام برايش آزادي را در رديف بي بند و باري گذاشته اند اينچنين و به اين بهانه در كنار بي بندو باري آزادي را هم خط مي زند و به راحتي تعصب و سخت گيري و طالبانيسم را جايگزين مي كند.

خوب است ياد بگيريم

 كه تعصب و بي بند و باري هم خانوه همند و نه متضاد

آزادي  بدن زنان  بدون عزت نفس و  بدون آزادگي روح فقط كار مردان هوسران را آسان مي كند. همين.

اين چند فيلم

توي اين چند وقته فيلمهاي دختري با خالكوبي اژدها - من مادر هستم رو ديدم . خيلم هيس دخترها فرياد نمي زنند را نديدم. يعني نخواستم ببينم. در موردش اما زياد خوندم و شنيدم . دو فيلم ديگر را اما در ده روز گذشته ديدم .

راستش با حترام به بزرگي و بزرگواري هايي كه نويسندگان و كارگردانهاي دوفيلم ايراني نام برده دارم و اونم به خاطر جرات و جسارتشون در دست زدن به اين زخم  ولي بايد بگم كه تيرها شون چندان هم خوب به هدفي كه مي خواسته نزده . و به خاطر همين خيلي در حد و اندازه اي نيستند كه بشه اونها رو  از توي هيچ رده اي از  شناختنامه اي هنري  با دختري با خالكوبي اژدها كنار هم گذاشت و مقايسه كرد. ولي با اينحال ولي من اينجا مي خوام از وجه مشترك اونا يعني  آزار جنسي چيزي بگم.  به اين بهانه مي خوام  اونها رو كنار هم بگذارم و اينجا با هم مقايسه كنم.  

در اين فيلمها چند پديده رفتاري آدمي كنار هم ديده شده كه البته بررسي اونا در كنار هم مي تونه راهي براي  واكاوي گره هاي كور و كهن دنياي آدمي پيدار كنه .  موضوعي كه در اين فيلمها يا به شيوه ايران ۱۳۹۰ و با روش اروپاي ۲۰۰۰ به اون پرداخته شده .چيزي كه نام ظاهري اون آزار جنسي ولي نشونه هاي اون بيشتر در عمق روان آدم چه آزار شونده و چه آزار كننده است.

براي اينكه بهتر بتونم سخنم را بگم به ناچار اول در باره هر فيلم كوتاه و گذرا مي نويسم و سپس در پايان مقايسه اي كه مي گم را انجام خواهم داد. پس در چند نوشته پسين همراهم باشيد و كمكم كنيد تا بتونيم با هم  واقعيتي در جامعه مان را بهتر بشناسيم و چه بسا در اندازه خودمون راهي پيدا كنيم و دست كم براي دور و بر خودمون چيزي براي گفتن و انجام دادن داشته باشيم.

يادواره هايي از دبستان تا دبيرستان

يه انجمن داريم به نام هم آموزان . هر ماه كسي كتابي - فيلمي را مي گويد و در باره اش گفتگو مي كنيم. اين ماه قرار بود يك آدم خوش نويس و خود نويس از كتابش به نام اول مهر بگويد. يادواره هايي كه به گفته خوبش آدم سازند. مي گفت اين خاطره ها را من ننوشته ام بلكه اين خاطره ها مرا نوشته اند. راست مي گفت.

اكنون من هم مي خواهم به همين بهانه چند تا يادواره اي كه مرا نوشته اند را اينجا بگذارم.

سال چهارم- ۱۳۶۰- دبستان زهره ابهر

يه دوسالي بود كه با دختري همكلاس بودم به نام شهلا روزبه. چهره ظريف و دست و رويي تميز از آن نوع بچه كارمند هايي كه دل ما بچه كارگر ها را قلقلكي مي كردند. دختر خوبي بود و من دوسنش داشتم. يه جور حس رقابت هميشه در باره اون توي دلم بود. هر دومون بچه زرنگ و مودب كلاس بوديم.

خرداد ماه شده بود و قرار بود شهلا  اون سال  از دبستان ما بره . من نمي دونستم چرا ولي اون با يه دختري به نام پريوش قهر بود. البته مي دونيد كه قهر كردن تو اين سن و سال تو دنياي دخترا يك رفتار اشتباه و لي جا افتاده است. گزيده اينكه قرار بود بچه ها به مناسبت رفتن شهلا اون و پريوش را با هم آشتي بدن. خودش مراسمي بود. از گفتگو هايي جدا جدا با شهلا و پريوش تا مراسم كشان كشان اونا توي زنگ تفريح تا مثلا دستشون به هم بخوره و اونا ديگه بشن آشتي.

اونا آشتي كردن و زنگ تفريح هم تمام شد. توي زنگ بعد اما يه غده اي توي نمي دونم كجاي مغز من شروع بع ترشحات آنچناني كرد. اوه اگر منم يه روز خواستم از اين دبستان برم  اون وقت بچه ها چي مي كنن. دلشون تنگ مي شه ؟ نميشه ؟ اصلا اين مراسم آشتي كنان چيز خوبي بودا ! ولي اگه من بخوام برم ، منو با كي آشتي بدن ؟ اوه چه مشكل بزرگي !؟ من كه اصلا با كسي قهر نيستم. بله اين غده يا عقده يا هر چيز ديگه سر باز كرده بود. من بايد براي جلب توجه ديگران توي روزي كه اصلا معلوم نبود باشه يا نه يه كاري مي كردم. اصلا چرا شهلا مي تونه با يكي قهر كنه ولي من نمي تونم. تصميم گرفتم حتما با يكي قهر كنم .

ولي با كي ؟ از رديف اول شروع كردم . به يكي يكي شون فكر كردم. من با همه دوست بودم. يا اينكه دست كم هيچ چيز بدي از كسي يادم نمي اومد. اوه خدايا چه كار سختييه . من با كي قهر كنم.

بالاخره يه بنده خدايي كه چندان ارتباطي باهاش نداشتم رو نشون كردم. فاطمه احمد افصلي ! نام نشونش خيلي خوب يامه . به گفته اون آقاي نويسنده راستي راستي خاطره ها مارا مي نويسند. به به خاطر همين نشونهشون  پاي شناسنامه مون  نا نوشته مون مي مونه!

بله يه گوشه از برگه هاي آخر دفترم را كندم و روش نوشتم  " ما با تو قهرم " و دست به دست دادم تا برسه به دستش. ديدم كه اونم يه چيزي نوشت و برگردوند. تا دست به دست بشه و برسه به دستم خيلي فكر ها كردم ! يعني چي نوشت؟ ولي جدي جدي اصلا به اوني كه نوشته بود فكر نكردم. اصلا به ذهنم هم نمي رسيد. من اين كار را  به فرمان غده نياز به توجه مغزم كردم تا  يه درماني در ›ينده براي عقده نياز به توجهم بشه ! و اون نوشته بود  " به جهنم " همين . به همين سادگي

و اينجوري بود كه من اگر چه توجهي دريافت نكردم و ترشحات اون غدهام به هدر رفت ولي خوبش اين بود كه ياد گرفتم  قهر كردن راه خوبي براي درمان عقده نياز به توجه نيست.

 

فرق ميان تبه كار  با تباه كار

چند روز پيش دوستي نيك نام و گرامي در حمايت از اينكه با دولت و رئس جمهور جديد هم هنوز وضع مملكت خراب است و خراب خواهد ماند و ما راي دهندگان توان خود را در كوچه بن بست  خوش خيالي  پارك كرده ايم ، نمونه اي آورد كه چند روز پيش به ميدان آريا شهر رفته بودم و دوباره گشتي ها و ۲ خودرو ون پر از دختركاني با شالهاي رنگي و ولو و مانتو هايي كه چند دكمه كم دارد و شلوار هاي كه ديگر از بس شل نيست به شلوار نمي ماند وخود اينها هم به اين موضوع پي برده و به آن ساق مي گويند با چهره هاي هراسان و ترسيده از .... و همهي اينها را نشان از ادامه داشتن راه پيشين مي دانست و نبود و گفت دلش براي اين دختر بچه ها سوحته كه  از حد اقل هاي آزادي و ..... هم محرومند.

خوب نگاه من به حجاب با اين پديده گشتهاي ارشاد اصلا همخواني ندارد و گشت ارشاد را به هيچ روي نه برازنده دينداري مي دانم و نه شايسته ي جامعه ي ديني و نه اصلا آنرا محافظ عفت جامعه مي بينم.

خوب من چندان هم با ايشان خوب صحبت نكردم. يادم هست اولين جمله اي كه با دوستم گفتم خيلي بد بود. گفتم من اين دختركان را يك جور تبه كار مي بينم. به حق برآشفت كه از شما چنين چشم داشتي ندارم چرا كه اينها بچه هستند و نو جوان و .... و دارند به اقتضاي سن شان جواني و ... ابراز وجود مي كنند. و اين رفتارشان فقط يك نشاط جواني است و ...

راست مي گفت و من خيلي تلاش كردم تا به او بگويم منظورم آن تبه كاري كه ايشان فكر مي كند نيست. و اين كه مي گويم ربطي به فساد اجتماع و بر هم زننده نظم و يا اذيت كننده آرامش مردان ندارد و منظور م اين است كه اينها با كوته كردن پايه پرچم آزادي و رساندن آن به اندازه اي كه بشود زير سايه آن ، روسري از سر برداشت دارند تمام تلاش هايي كه زنان بزرگ  دو قرن پيشين براي برافراشتن پرچم حقوق زنان و آزادي  كردند را تباه مي كنند.  

برايم خيلي سخت بود كه اشتباه نخستم را اصلاح كنم. يعني هنوز هم فكر مي كنم تلاشم چندان سودي نداشت.

به باور من فرق هست ميان آزادي تا ابتذال - تفاوت بسياري هست ميان حقوق زنان تا ۱۳۵۸ سكه مهريه -

 

 به يك تفاهم نصف نيمه با اين بانوي گرامي رسيدم . چند روز گذشت .و من اين موضوع را همچنان در لايه هاي ذهنم مزه مزه مي كردم كه چگونه بايد باور هام را  بگويم كه مايه آزردگي نباشد و همزباني و همدلي پديد آورد.

تا اينكه امروز يكي برايم اين جمله را فرستاد. زير آن نوشته دكتر شريعتي از كتاب چه بايد كرد. من چندان كاري ندارم كه اين جمله را كي و كجا گفته چون آن را كامل و كافي ديدم . پس بريا شما اينجا مي گذارم.

*************

جنگ آزادی جنسی که در کشورهای جهان سوم علم میشود برای جلوگیری از یک مبارزه ایست که برای صاحبان قدرت خطرناک است ، با سرگرم کردن جوان ، دغدغه آزادیهای دیگر را از عمق فطرت و ذات و وجدان و خاطرش می برند.

آزادي "ته" به جای آزادی "سر" !!!. همين

چه باید کرد – علی شریعتی

 آري يك سخن ژرف و زيبا براي انديشيدن  

به نظر شما اصیل و خانواده دار یعنی چه؟

يه دوستي اين ايميل را برام فرستاده بود و نظر من رو هم خواسته بود. به نظر م گفتگوي خوبي بود . اينجا مي ذارم و دوست دارم شما ها هم در اين گفتگو شركت كنين.

نفر نخست :

اصالت از نظر من پايبند بودن به اصولي است که براي من ارزش محسوب ميشود برخي از اين ارزشها براي من:

اعتقاد به خداوند نه بصورت صرف زباني . تسري دين در زندگي شخص -ظهور باورهاي درست در عمل و نه فقط کلام -عقل گرايي اما همراه با قبول داشتن دل و عشق -صداقت و يکرنگي -و سپس وجود پارامترهاي فوق در خانواده وي.

لازم به ذکر است منظور من داشتن آنها بصورت آرماني نيست بلکه سوي نگاه و حرکت شخص و عدم سکون و ميل به رشد او برايم کافي است.

نفر دوم :

خوب ديگه نظر من اينکه مجموعه خونواده اونها مذهبي باشن ! اون موقع ميشه داراي اصالت مذهبي.

از نقطه نظر من که شد معيار مذهب :

يک موقع هست توي يک نسل همه جد در جد بي قيد و بند بودند حالا يکي مياد دست بر قضا با اعتقاد ميشه اين خيلي خوبه که تازه خلاف مسير رودخونه شنا کرده شايد از همه بهتر باشه ولي اصالت مذهبي نداره

يک مثال هم تازه اوردم :

حضرت يوسف که ميشه : يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم.(ع)

اين ميشه داراي اصالت همه هم پشت به پشت پيامبر هستند

يک موقع هم يکي ميشه کارخانه دار بن ميليارد بن پولدار بن تاجر

و همه فک و فاميل ها شم ملک و باغ و ويلا و برج و کارخونه و کذا و کذا دارن و خيلي خونواده دار ميشن و خيلي هم اصيل.

نفر سوم :

اصالت یعنی چی؟ یعنی تا ۷ نسل پشتش معلوم باشه کیه؟ یا مگه قراره شجره‌نامه خانوادگی داشته باشن؟
اصالت داشتن یعنی به جایی یا چیزی وابسته بودن، ریشه داشتن، این که یه چیزایی برای فرد مهم باشه - اعم از این که اینا برای طرف مقابلش مهم هستن یا نه-
پسری که اصالت داره، اگه با دختری از طبقه اقتصادی پایین‌تر از خودش ازدواج کرد، این موضوع رو به رخ همسرش نمی‌کشه.
یه دختر اصیل، با اولین دعوایی که با همسرش کرد، مهرش رو اجرا نمی‌ذاره، یا شوهرش رو تهدید به این کار نمی‌کنه.
یه دختر اصیل، حتی اگه فهمید شوهرش بهش خیانت کرده، مقابله به مثل نمی‌کنه.
اصالت داشتن، یعنی پای‌بندی به یه سری اصول اخلاقی، اجتماعی و حتی عرفی، بدون درنظر گرفتن رفتار طرف مقابل.

4- نظر طاهره عزیزم:....

***************

راستش تعريف لغوي كلمه خوب ميشه همون ريشه داشتن و اصل بودن. شايد شكل رايج تر و ملموس تر امروزي بهش بگيم اوريجنال. از ديد من اصالت يا اوريجنال بودن شامل اين بند ها مي شه :

الف : پايبندي به يك سري قوانين تعريف شده و شفاف . حالا ممكنه اين قوانين مذهبي باشه- اقتصادي باشه- سنتي يا هر مجموعه  ي ديگري كه بايد حتما شفاف و به دور از هر ابهام و يا ايهامي بيان شده باشه

ب : مهمترين قوانيني  كه در اين مجموعه بايد وجود داشته باشه آمادگي پذيرش مسئوليت همه جانبه در برابر قوانين و همچنين آمادگي پذيرش براي بازنگري و اصلاح آنها نسبت به شرايط جديد هست.

 پس من متعصب بودن را يك جور هايي با اصيل بودن در تناقض مي بينم.البته خوب حتما اين قوانين دسته بندي و اولويت دهي دارند. براي بعضي قوانين شرايط بازنگري بسيار سخت و ويژه و  حياتي است و به نوعي تغيير در آنها اصالت را تغيير خواهد داد پس نياز به احتياط و مراقبت ويژه دارند ولي در بسياري از بند ها وجود امكان بازنگري و نداشتن تعصب در آنها عملا به رشد اصالت و امتداد آن در نسلهاي بعدي هم كمك مي كند و هم شايد تنها راه  براي ماندگار شدن آن باشد.مثلا اگر قرار بود سوني به عنوان يك مارك اوريجنال و اصيل لوازم صوتي متعصبانه روي استفاده از لامپ هاي تصويري پافشاري كند و يا فقط تا ابد بخواهد  ضبظ هاي صوتي قديمي را توليد كند بي گمان از گردونه حذف مي شد. اصالت سوني اما در كيفيت و پايبندي به استاندارد هاي ويژه خويش است كه صد البته هميشه به روز مي شوند.اما اگر همين استاندارد هاي سوني را بخواهد شركت ديگري با درجه پايبندي كمتري براي محصولات خويش برآورده كند و فقط شكل ظاهر محصولات شبيه سوني باشد حتي اگر براي شكل ظاهر دقت و تعصب بالا به خرج دهد  به راحتي مي توان گفت كه محصولات اين شركت اصيل نيستند.

راستش در باره اصالت مذهبي و اخلاقي  قضيه پيچيده و بسيار ظريف و حساس است. من از شاخه هاي دين اسلام براي شيعه اين قوت را مي بينم كه با حكم مجتهد عادل و عاقل و بالغ و آگاه به امور زمان قوانين امكان بازنگري در دارند. ولي چه حيف كه رساله هاي  بيشتر مجتهدين ما يك جور  copy- paste  از روي دست  همديگر است

خلاصه اينكه من اصالت را ريشه داشتن در يك زمين مرغوب و امكان رشد و پيشرفت در يك فضاي مناسب مي بينم.يعني اين گياه بايد هم در زمين عميق و عميق تر شود و هم در فضا گسترده و رونده باشد. آنگاه به ميوه چنين گياهي در هر سالي مي توانم بگويم اصيل و با شجره نامه

راستي با با بخشي از نظر دوست پيشين كه گفته پايبندي به فوانين بدون در نظر داشتن رفتار طرف مقابل بسيار مخالفم. چون اگر چه در بيشتر موارد ابتدايي اين روش پسنديده و خوب است ولي گاهي پيش مي آيد كه پايبندي بدون توجه به شرايط منجر به قرباني شدن اصالت و چه بسا از بين رفتن آن در يك مرگ خاموش  بشود. اگر قرار بود امام حسين بدون توجه به وقاحت يزيد مانند پدر خويش فروتني برگزيند و شتر افسار خلافت را بر گردنش بياندارد آيا ....؟ به نظر من براي پاسداري از اصالت هم بايد شيوه دفاعي مناسب ي داشت. من مقابله به مثل را نمي پسندم ولي بايد هميشه مطابق شان اصالت مقابله اي هم صورت بگيرد. اصالت با آگاهانه و مسئولانه و خردمندانه بودن رفتار ها ماندني مي شود. ولي تكرار كوركورانه يك رفتار حتي اگر در چندين نسل صورت بگيرد و به قولي پشت در پشت باشد ولي اگر آگاهانه .مسؤلانه و خرمندانه نباشد  هيچ ربطي به اصالت ندارد . بدون اين سه شرط براي اصالت ،در بهترين وضع   فقط  مي توان به آن گفت  حماقت اصيل ، همين .

گزارشي از ابيانه تا كندوان - چرا ميهمان گاهي  بركت خانه است و گاهي ....

پارسال ارديبهشت در راه بازگشت از اصفهان ، با ذوق و شوق بسيار راهي ابيانه شديم. براي ديدن كوچه هايي پلكاني و دربهايي چوبين و  زيبا و پنجره هاي پر گل و چارقد هاي سفيد با شكوفه هاي بسيار . نزديك ساعت ۲ بود كه رسيديم. تنها رستوران آنجا از منوي شش تايي غذا هاي ساده اش ، يكي مانده بود.  چلو خورشتي خورديم كه چندان مزه و برو رويي هم نداشت ولي براي گرسنه اي چاره اي بود. هنوز گرشگران زيادي بودند كه مي رسيدند ولي غذايي ديگر نبود.

پس از اين خوراك ساده راهي روستا شديم. هنوز ذوق و شوق مان بر جا بود. ولي همهي آنچه كه ديديم ،  در بالاي كوهپايه روستايي بود كه بافت كهن و پيشين آن ، داشت  با شتاب به سوي ويرانه شدن مي رفت و خبري از رفت و آمد زندگي در آن نبود. به جاي آن در پايين كوهپايه  خانه هاي آجري با دربهاي سردآهنين و پنجره هاي  آلومينيومي بي گل . نه خبري از چاقدر به سر ها بود  و نه حتي چند بچه با گونه هاي سرخ . خلاصه كه ابيانه اي كه مي ديديم با پوستر ها و عكس هاي گردشگري ابيانه چندان هم پيوندي نداشت. سكوتش از آرامش نبود من به گمانم آمد شايد گرشگران مزاحمتهايي برايشان دارند و اينان به ناچار و با ناراحتي به درون خانه هايي با دربها و پنجره هاي بسته پناه برده اند.  در سكويي چند مرد ميانسال ديديم كه با شلوار هايي پاچه گشاد ويژه ابيانه اي و با كت امروزي. يكبار هم خانم ميانسالي ديديم با پوشاك بومي و چار قدر سپيد گل گلي ولي برخوردي تند و گريزان. باز گفتم ما آدميان گردشگر  چه كاري مي كنيم كه آرامش زبانزد مردمان روستا را اينچنين تار و مار كرده است.

در راه بازگشت  از كوچه هاي روستا يادم هست كه بچه ها آب مي خواستند ،دريغ از يك دكه كوچك كه بتوان يك بطري آب خريد. و ناگهان پيرزني سالخورده با لباسهايي خاك خورده نشسته بر سكويي بود و با شگفتي بسيار ، چند خانوم دور برش ديديم كه داشتند در كنارش عكس مي گرفتند. ما هم مشتاق كه يكي براي عكس انداختن مشكلي ندارد. ولي تلخ بود كه براي همراهي در عكس ، پول مي خواست. من كار او را نكوهش نمي كنم و مي دانم كه چراهاي زيادي پشت سرش هست كه همه شان به سختي و تلخي زندگي گره مي خورند. تازه با ديدن او كمي از دلخوري پيشينم براي برخورد تند آن نخستين خانم كم شد. هنگامي كه يك عكس مي تواند تيري بر چهره فرهنگ پر حياي مردم روستا باشد و تازه تيري هم بر پهلوي بزرگواري هاي خانوادگي ، خوب درك آن برخورد تند كمي ساده تر مي شود.

 زمان گذشت و امسال مرداد ماه ( همين هفته گذشته ) در راه بازگشت از كردستان ، راهي روستاي كندوان شديم. اين بار اما با يك روستاي زنده و شاد و پويا روبرو شديم. شمار گردشگران شايد بي هيچ بزرگنمايي دو برابر ابيانه بود. از نخستين پله ها كه بالا مي رفتيم ، حسي شگفت و زيبا  مي گفت اينجا انگار ، گردشگري نه تهديد محيط زيست است نه صلب آرامش زندگي روزمره و نه هيچ چيز بد ديگري . اينجا گردشگري فرصت است. فرصتي براي رونق كسب و كار  براي رد و بدل كردن خنده. فرصتي تا  خانه هاي كله قندي را با يك پرچم به اجاره شبانه بدهي . چند كيلو قيسي و آلوي و گردوي بومي را براي فروش بگذاري و به جاي پاسخ پرسش از " نشاني غذاخوري "  بگويي وقتي گشتيديد برگردين همين جا با هم يه شام ساده مي خوريم.  . فرصتي تا به ياد هم آوريم ما مهمان نوازيم و مهمان بركت خانه است. تا باور كنيم گردشگر  هم مي تواند  بركت روستا باشد.

اينجا ديگر از ويرانگي چند سال آينده خانه هاي كله قني نمي ترسي. اينجا چون خانه كله قندي شبي 50 تومن اجاره مي رود و خانه آجري شبي 30 تومان به آساني مي تواني اميد وار باشي خانه كله قندي خرج خودش را در مي آورد. اگر از عسل فروش  بپرسي شما بطري آب هم داريد ، فوري و به اشاره اي دختر بانوي را با يك كتري روانه شير آن سوي كوچه مي كند تا يك ليوان آب گوارا بياورد. و اين آب نطلبيده و  نخريده بد جور مراد دل را مي دهد. اميد و دلگرمي ، سر خوشي و خرسندي .

و در اين ميانه ياد ابيانه مي افتي كه آنجا هم مي شد  پنجره را باز گذاشت. مي شد  خرج خانه هاي گلي را با فروش آب و گلاب در آورد. مي شد چند گلدان شمعداني كنار پنجره ها گذاشت و اينچنين آسان مايه چشم نوازي گردشگر شد . آنجا هم مي شد چندين فروشگاه باشد براي كار هاي چوبي و گلي براي چارقد و  چارق  و ... مي شد  دست دوستي را دراز كرد به سوي گردشگري كه بي گمان براي دوستي آمده است.

و در اين ميان با مقايسه  اي كوچك از  بازرگاني تركان لذت ببري و مديريت آنها را بر فرصتها ي زندگي تحسين كني. و بگويي ياشاسين آذربايجان.

يك رويدارد نرم و خزنده از ديدگاه من

 

پنج شنبه پيش رفته بودم هفت تير براي خريد مانتو.

البته خيلي وقته كه با ديدن پوشش مردم و به ويژه دختران جوان و نوجوان با خودم مي گم چه خوب شد كه مردم از آن حرص پوشيدن لباس هاي تنگ و كوتاه و بيماري آرايش هاي پر رنگ و پيرايش هاي بد رنگ رها شدند. ديگه كمتر خبري از لباس هاي سياه مي شه توي تن مردم ديد. خيلي خوبه كه مردم به سوي شاد پوشي رفتند. مردم از پوشيدن پوشاك اجق - وجق انگار بالاخره خسته شدند و به سوي شيك پوشي گام برداشتند. گويي بالاخره ياد گرفتند كه فارغ از مد و مد بازي بايد چيزي كه مي پوشند به زيبايي ها شون افزوده بشه.

بازي رنگها كه نخست در اندازه شال و روسري شروع شد كم كم به پايي نشت پيدا كرد و اكنون در كوچه و خيابان مي تواني حتي بر سر  مادر بزرگها هم  چار قد هاي شاد ببيني و مانتو هايي كه نيازي نيست حتما قهوه اي سوخته باشند . چند تا حاشيه گلي يا حتي يك متن گل گلي هم به مانتو مادر بزرگها هم افزوده شده.

هفت تير كه رفتم ، بيشتر متوجه اين قضيه شدم.گفتم ياد آوري كنم و به شما هم بگم و اميد وار باشم كه  بتوانیم همراه مردم خوب ما اكنون كه دانسته اند برای اینکه سبک  نباشند نیازی نیست حتما سنگین باشند بلکه می توانند با چند نقطه یا بهتر بگویم نکته شیک باشند.با افزودن نکات دیگری به متن زندگی روزمره و دراز خویش شادی های ماندنی و پایدار را هم میهمان همیشگی زندگی میهنمان بکنیم.

آزادي انديشه حق مسلم ماست

نوشته بود كه فرياد مردم در نشست انتخاباتي آقاي روحاني در ساري اين بود

 " آزادي انديشه ، حق مسلم ماست"

یاد این جمله افتادم که

 " مردم به جبران آزادي فكر كه بندرت از آن استفاده مي‌كنند، خواستار آزادي بيان هستند "

(سورن كيركه‌گارد)

و اين برايم نويد مي دهد ، انگار ما مردم  كم كم از جهان سومي بودن دست برداشته ايم. خواسته هايمان روشن تر است و قرار نيست به هیچ مشابهي براي آزادي دلخوش كنيم .

آزادي ايران

آزادي زنان

آزادي بيان

آزادي دين

آزادي اجتماعات

آزادي حزب

آزادي  حجاب

.

.

.

اي آزادي اگر اين بار به سرزمين من آمدي

با آگاهي بيا

با زنجير نيا

با انقلاب و با كشتار نيا

آزادي اگر اين بار آمدي

 با شعار و وعده نيا

اين بار با احترام و مسئوليت

 با آگاهي بيا

و برايمان اميد را به ارمغان بيار

آنان که آزادی را فدای امنیت می کنند، نه شایستگی آزادی را دارند و نه لیاقت امنیت را. 
بنيامين فرانكلين

وا گويه هايي از سه سال پيش

پايان هفته گذشته هم خوب بود و هم بد. و اكنون اين روز ها من هم خوبم و هم بد. دچار خود درگيري با دوز بالاي احساس مسئوليت شده ام. اما از يك چيز به شدت راضي و خشنودم. از اينكه سه سال به خودم دوره آسايش و آرام باش دادم به اميد اينكه تا من اينجا كنار اين نهر گل آلود نشسته ام ، ديگراني هم برسند و و نتيجه ندانم كاري و خاك  بر سر چشمه ريختن  را ببينند. و سپس احساس مسئوليتشان شايد براي زندگي خودشان سر باز كند.۱۹خرداد ۹۲

****

اين گوشه اي از نوشته اي است كه سه سال پيش نوشته ام.

آشفته بازاري چنين را نخواسته بودم و نمي خواهم . اشكم دير زماني است بر در دوازه چشمهايم منتظر يك  آني از غفلت تا فرو بريزد و من پيوسته به خودم و ديگران اميد را ياد آوري مي كنم و توان مبارزه خودم را به رخ ميكشم. اما چه سود كه نمي خواهم باور كنم مشكل بزرگم انكار پدرم هست و مادرم بر اينكه "هيچ مشكلي نيست". نمي دانم نويد نيروي جواني به خويش ميدهند و يا چشم انتظار معجزه نشسته اند . ولي اين را ميدانم تا آنها نخواهند بپذيرند كه فرزنداني دارند جوان ، نمي شود كاري كرد.  دراين جامعه كه همه جايش انواع گوناگون پيچ هست و حتي مهره براي پيچاندن و بازي دادن جوانها و حيف و دريغ از وجود كم و ناياب پيچ گوشتي چه رسد به آچار .

اين ها واگويه هاي دروني من است يك زن در نزديكي 40 سالگي كه پدرم هنوز هم وظيفه خويش مي داند كه برايم پدري كند و نمي خواهد بپذيرد كه من هم بايد فرصتي براي دختري كردن داشته باشم البته به جز زماني كه سفره اي بيارايم و يا چايي تازه دم تعارفش كنم.

نمي دانم گاه به خود مي گويم اصلا همه ی مشكل منم ، من  كه نمي خواهم اين شرايط را باور كنم و راه حلي برايش بيا فرينم .  ولي كه مي تواند بفهمد كه وقتي باور هم ميكنم ، بعد مي ماند  باور كردن راه حلها. سخت است كه به ازاي هر راه بايد بيانديشم به سكته مامان به آشوب بابا به از دست رفتن ... و ... بايد فكر كنم اگر از اين راه بروم كنكور 9 تير عاطفه چه ميشود و اگر نروم چه ميشود. اگر آن يكي را بعد از اين 4 ماه كه چه عرض كنم 104 ماه شايد بكشانم به چند حرف محكمه پسند و يا چند حرف خواهر برادرانه چه ميشود به راستي چه مي شود.

خوب ميدانم نبايد زياد طولش بدهم و خوب ميدانم حتما كاري خواهم كرد از ميان اين چند راه كه روبه روي خود كشيده ام . يكي را حتما بر ميگزينم و پشت كفش ور ميكشم و مي زنم به راه تا آخر راه را هم مي دانم كه بايد بروم . اما نمي دانم چه كسان ديگري را بايد با خود ببرم . به كدامشان اصلا بايد بگويم و يا نبايد بگويم.

واي ....................

گريه را مهار ميكنم مي گويم چه خوب شد . ولي كابوس هاي روز و شبم را چه كنم. با گوشم هم حتي گاهي كابوس ميشنوم . پنچره اميد را گاه سخت در آستانه بسته شدن مي بينم و پس از آن تمام توانم را مي گذارم كه فقط اين پنجره باز بماند . آخر همه ما به اميد و به هوايي كه از اين روزن مي آيد سخت نيازمنديم..

جامعه شناسي خودماني مي خوانم و در آن بيش از جامعه بيروني ، خانواده ي جوانيم را مي بينم.

پنهان كاري

توهم توطئه و خود برتر بيني كاذب و ...

و اين خلاصه طرح جلد زيبايش كه   " همه تر دامن دارند و ليك ما به پيش آفتاب افكنده ايم" .

خواستن .....رفتار ............. توانستن

 مهر ۸۹

***

خوش باشيد و برايم آرزوي خوشي كنيد و نسيمي هر جند كوچك از اميد ، اگر سراغ داريد به سوي پنجره ام راهنمايي كنيد.

 

پی نوشت : ۲۱ خرداد ۹۲

یاد من باشد برازنده من نیست که به هنگام شنیدن درد دل یا واگویه ای از کسی دنبال جور کردن تکه های پازل ذهنی خودم باشم. بیهترین کاری که در حق خودم و او در این هنگام می توانم بکنم آرزوی آرامش است و اگر می توانم به اشاره ای راه امید را نشان دهم ، همين!

خوش باشيد.

 

زنهای ناز و کوچولو  -  (نویسنده متن ناشناس)

  این نوشته را در یک رایانامه دریافت کرده ام و خواندن و اندیشیدن به آن را به شما دوستان خوب پیشنهاد می کنم . راستی  من ديدگاه خودم را در پايان نوشته گذاشته ام.

********

یک صحنه از فیلم کازابلانکا هست که خیلی دوست دارم. اون جا که موقع خداحافظی همفری بوگارت چونه ی اینگرید برگمن رو می گیره، سرش رو خیلی آروم میاره بالا و می گه: تو چشمهای من نگاه کن کوچولو. چشمهای زیبای اینگرید، پر از اشک، پر از عشق، پر از نیاز و معصومانه است.  عین یک موجود کوچک بی پناه، زیبا، معصوم ، با چشمانی که پرده ای از شرم روی نگاهش افتاده و به آن جلوه ای از زیبایی ناب زنانه داده.  با خودم میگم چطور میشه عاشق این زن نشد؟ زنی که مثل یک کودک ظریف و بی پناه و معصوم است.از خودم می پرسم به سر آن زنها چی اومد؟ دلم برای مردهای این دوران می سوزد که با هیولاهایی مثل من طرفند . زنهایی جفتک انداز، صریح و بی پروا. با خودم فکر می کنم اگر همفری بوگارت داشت از من خداحافظی می کرد چه باید می گفت ؟لابد باید می گفت:  تو چشمهای من نگاه کن الاغ ! این بهترین چیزی است که  به ذهنم می رسد.

***

سالها پیش، وقتی ازدواج می کردم من هم همان نگاه شرمگین را داشتم. من اون روزگار یک دانشجوی بی پول از یک خانواده ی متوسط بودم. همه چیز مرا خوشحال می کرد و اصغر چقدر از خوشحال کردن من لذت می برد. وقتی درسم تمام شد اصغر کنارم نشست و گفت عزیزم، تو لازم نیست کار کنی. من  حتی اگه شده به زندان بیفتم هم برای تو بهترین زندگی رو فراهم می کنم. و من توی دلم احساس غرور کردم. از انجا که ذاتا موجود تنبلی هستم صبح ها تا لنگ ظهر می خوابیدم و بعد بلند می شدم و خانه را مرتب می کردم. چند جور غذا و سالاد و سوپ می پختم ( چون اصغر خیلی سوپ دوست داشت ) . از تلویزیون دستور پخت غذاهای جدید یاد می گرفتم که اصغر رو سورپرایز کنم. خمیازه می کشیدم و می نشستم تا شوهرم برگردد. زندگی ما خیلی خوب بود و من خوشحال بودم. تا اینکه  یک تلفن ساده همه چیز را به هم ریخت

***

جمله خیلی ساده و خیلی بی رحمانه تا ته قلب من نشست:» این همه درس خوندی، دکتر شدی که بری توی آشپزخونه کلفتی کنی؟»  مادرم بود.سعی کردم توضیح بدم که این که برای شوهرم غذا می پزم کلفتی نیست. گفت برو کار کن، برای شوهرت هم غذا  بپز! و گوشی را گذاشت. چند روز بعد پدرم وسط حرفهایش گفت که کار جوهر آدمی است و ما را طوری تربیت نکرده که توی خانه بنشینیم و ما به جامعه سهمی داریم که باید برگردانیم. بعد هم تاکید کرد که  کسی که خرج یک روز از زندگی اش را در نیاورد یک مفت خور است! فرداش رفتم سراغ استادم توی دانشگاه،  چون شاگرد خوبی بودم همان روز توی بخش تحقیقات به من کاری دادند، کاری که از نظر علمی دوستش داشتم ولی حقوقش انقدر کم بود که خرج رفتن و آمدنم هم نمی شد. با این همه قبولش کردم، چون نمی خواستم مفت خور باشم.

***

اصغر با کار کردن من مخالفتی نکرد. اصغر آدم باهوشی بود. نه برای اینکه اعداد 4 رقمی را در هم ضرب می کرد و روی هوا انتگرال توابع سینوسی می گرفت. برای این که می دونست که اینجور موقع ها نباید مخالفت کند.خیلی آرام و مهربان گفت: عزیزم، اگر دوست داری کار کنی ، کار کن. اما تو خیلی لطیف  و زیبایی . حیف تو نیست توی اون محیط مردونه خشن؟ توی اون راه دور؟من خودم می برم و میارمت، دوست ندارم  خانوم کوچولوی خوشگلم وسط اون جاده قاطی راننده کامیون ها  رانندگی کنه  و خدای نکرده مشکلی پیش بیاد. راستش ،من باز هم احساس غرور کردم که شوهرم این طور از من محافظت می کند. به حدی که یادم رفت که من از 18 سالگی گواهینامه داشتم و اتفاقا خیلی هم خوب رانندگی می کردم.

***

مدتی به این منوال گذشت. اصغر هر روز من رو مثل یک کودک می برد دم در کارخونه و تحویل می داد و عصر هم تحویل می گرفت. اما کار آسونی نبود. چون کارخونه ها رو توی دو راهی قلهک نمی سازند. راه دور بود. اصغر خسته می شد. کم کم بهانه گیری می کرد، بد اخلاقی می کرد.  نهایت سعی اش را کرد که به من بفهماند که این کار از نظر منطقی بیخود است و رهایش کنم. اما من  توی کارم شروع به پیشرفت کرده بودم و از این که  به جای سالاد درست کردن برای اصغر  برای مردمم دارو می ساختم لذت می بردم. گفتم که کارم رو ول نمی کنم و خودم می خواهم رانندگی کنم و او هم در نهایت قبول کرد. از اون روز همه چیز عوض شد، می تونستم اضافه کاری وایسم ، تونستم به سرعت پبشرفت کنم ؛ حتی جمعه ها می رفتم سر تولید.دقیقا یک سال بعد به من یک پیشنهاد کاری با سه برابر حقوق داده شد که بلافاصله قبول کردم. پنجشنبه ها هم یک کار نیمه وقت توی یک شرکت خصوصی گرفتم که بابت یک نصف روز کلی پول می دادند. جمعه ها هم توی یک داروخانه شیفت وای میستادم.از اون پیشی کوچولوی ناز چیزی باقی نمونده بود،دوباره روی پاهای خودش فرود اومده بود و  احساس ببر بودن می کرد.

***

سالها گذشت، من عوض شده بودم.دیگه از این که یک مرد ازم حمایت کنه احساس غرور نمی کردم.از این که خودم داشتم از عده ای به مراتب بزرگ تر و بیشتر حمایت می کردم خوشحال بودم. اما همه اش هم خوشحالی نبود.سختی و مبارزه و خستگی هم بود. اصغر شروع کرد به بی توجه شدن. به بی تفاوتی ، به بد زبانی و آزار دادن. لابد دلش برای پیشی کوچولوش تنگ شده بود. اما من دیگه اون آدم نبودم، من بالغ شده بودم . حالا بجای اینکه سالاد درست کنم و بشینم تا شوهرم برگردد، وقتی دیر می آمد ازش می پرسیدم کجا بودی و اصغر این رو دوست نداشت. توی حساب بانکی مشترک مان می دیدم که پولهایی کم می شود و وقتی ازش می پرسیدم دوست نداشت توضیح بدهد. اصغر زنی  که بپرسد؛ مشارکت کند؛ نظر بدهد ، بپرد روی پشت بام و دیش ماهواره را تنظیم کند دوست نداشت. شاید هم حق داشت ، او با یک پیشی کوچولو ازدواج کرده بود وحالا با یک هیولا باید سر می کرد.من هم اصغر را دوست نداشتم. نگاه کردم و دیدم همه ی این مدت چیزی که مرا به او پیوند می داد نیاز بود و نه عشق.  حالا دیگه بهش نیازی نداشتم، می تونستم روی پای خودم بایستم. به همین سادگی. چرا باید می ماندم؟ خداحافظی کردم.  از زمانی که از اصغر جدا شدم خیلی مصیبت کشیدم. کارم را از دست دادم، مهاجرت کردم، گرسنگی کشیدم، غربت دیدم ، اشک ریختم، زمین خوردم ، اما همه ی این ها را روی پاهای خودم کردم . گاهی از خودم می پرسم اگر آن روز مادرم به من زنگ نمی زد و مرا به زور به کار کردن وادار نمی کرد همه ی این اتفاق ها می افتاد؟  اگر هنوز هم داشتم توی آشپزخانه برای شوهرم سالاد و سوپ می پختم  و بچه هام توی اطاق داشتند بازی می کردند خوشحال تر نبودم؟ پاسخ این سوال را هرگز نخواهم دانست.

****

به چشمهای اینگرید برگمن نگاه می کنم.  حالا می دونم چه بر سر اون زنهای ناز و کوچولو آمده است. آنها بزرگ شده اند، قد کشیده اند و دیگر کوچولو نیستند.  توی کوچه ؛ توی خیابان دارند می دوند و سهم آدم بودنشان را می پردازند. توی زندگی جورهای مختلفی آدم را فلج می کنند. یک جورش  هم این است که توی چشمهایت نگاه می کنند و می گویند توی چشمهام نگاه کن ، کوچولو!  برای فلج کردن یک زن لازم نیست  پاهایش را قطع کنی، کافی است به او بقبولانی که این پاهای زیبا برای دویدن و پریدن از روی موانع ساخته نشده است.برای فلج کردن یک زن  لازم نیست بهش بگویی احمق و نصف عقل! می توانی در عوض بهش بگویی: تو فقط و فقط برای عشق ورزیدن ساخته شده ای. با همین حرفهای زیبا می توان از یک انسان، با همه ی قابلیت هایش یک عروسک بی خاصیت ساخت که  »فقط و فقط برای عشق ورزیدن ساخته شده» و در نتیجه بدون عشق یک مرد دلیلی برای بودن ندارد. موجودی  که  حتی یک روز هم نمی تواند روی پای خودش بایستد  ( چون متاسفانه با عشق  ورزیدن و این حرفها ی قلمبه حتی یک نون بربری هم نمی شود خرید) . موجودی  که نه در سطح روحی و نه در سطح اجتماعی هیچ هویت و استقلالی ندارد. می توان روی طاقچه گذاشت و پرستیدش. می توان هم به راحتی برش داشت و یک عروسک دیگر جایش گذاشت و در نهایت پر رویی بهش گفت : «عزیزم، ذات مردانه این است. ما مردها وحشی و رام نشدنی هستیم. ما مردها ذاتا تنوع طلبیم! ما مردها دوست نداریم به کسی توضیح بدهیم. اصلا ما مردها وحشی هستیم.  اما تو مظهر کمال و زیبایی و عشقی. تو یگانه دلیل آفرینشی ، تو وجودت سراپا مهر و وفاداری است، تو تندیس مادرانگی  و شاعرانگی هستی! »   بعد همان طور که این حرفها را می زنیم می توانیم آن تندیس نازنین را پرتش کنیم توی سطل آشغال و راهمان را بکشیم و برویم ، همانجوری که همفری بوگارت راهش را کشید و رفت. به چشمهای اینگرید برگمن نگاه می کنم. خوشحالم از اینکه نسل زنهای کوچولو رو به انقراض است.نه ، اشتباه نکنید، من  هنوز هم خوشحال نیستم ! اما فکر نمی کنم آنها هم خوشحال بوده اند. فلج بودن که خوشحالی ندارد.

**********

خوبه كه سهم آدم بودنمان را بپردازيم. ولي بايد ياد بگيريم كه براي رسيدن به  آدم بودن نياز  نيست كه حتما از جاده " الاغ شدن" بگذريم. . نيازي به دو كار داشتن و پنج شنبه و جمعه كار كردن نيست. بايد هميشه يادمون باشه كه بزرگ شدن برابر با  كار كردن نيست. كار كردن تنها بخشي از بزرگ بودن و شايد يكي از آسانترين بخش هاي آن باشد. بخش سخت بزرگ بودن دانا شدن و توانا گشتن است. و با اين دانايي و سپس توانايي است كه بايد بياموزيم

 چه هنگامي،  چرا ،  چگونه و به چه اندازه اي  چه كاري  بكنيم.

من باور دارم كه پس از آموختن اين نكات از فلج رهايي مي يابيم و خوشحالي آغاز مي شود

گزینش هایی از کتاب شخصیت سالم- بخش ششم

 
درست دوست داشتن

•شخصيت سالم دوست داشتن و مهر ورزيدن را مشروط به تغيير كسي نمي كند. بايد خوبي هاي افراد را با تمام عيب و نقصي كه دارند دوست داشت.
• بيشتر وقتها براي فرار از تنهايي خودمان، كسي را دوست مي داريم. هرگاه نخست با تنهايي خودمان و سپس با تنهايي كس ديگري دوست شديم آنگاه مي توانيم رابطه درست با ديگران را تجربه كنيم.

نوشته ای از یک دختر جوان امروزی :

•دوستیهای کنسروی
 
حق با توست ...

این روزها کسی به خودش زحمت نمی دهد یک نفر را کشف کند

زیبایی هایش را بیرون بکشد ...

تلخی هایش را صبر کند...

آدم های امروز دوستی های کنسروی می خواهند

یک کنسرو که فقط درش را باز کنند بعد یک نفر شیرین و مهربان از تویش بپرد
بیرون و هی لبخند بزندو بگوید حق با توست.....
 
یاد داشت من بر نوشته ای ایشان :
 
کیک تنهایی
 
گاه تنهايي هاي با ارزش ما هم ، چون كيكي است كه با بهترين داشته هاي خودمان پخته ايم ولي خودمان آن را نچشيده ايم. 
 گاهي  از بس نگرانيم كه ظاهرش خراب نشود و گاهي از بس باور داريم كه بهترين داشته هايمان را براي پختنش بكار برده ايم. پس ديگر  چه نيازي به چشيدن !؟
   اكنون چشم به راهيم تا ميهمانان برسند. دوست داريم ميهماني ناخوانده هم ميان آنها بيايد، كيك ما را بچشد و شايد بدمان هم نيايد كه بگويد حق با تو بود نياز به چشيدن هم نداشت!
 
•بياييد هم زحمت پيدا كردن تنهايي ديگران را به خود بدهيم و هم زحمت چشيدن  تنهايي خودمان را بكشيم.  بياييد هنگامي كه مي خواهيم كيك تنهايي مان را ببريم  در كنار مهيمانان هميشگي گاهي هم ميهماني ويژه را فرا بخوانيم. يك ميهمان ويژه كه  ما مي پنداريم شايد از مزه كيك تنهايي ما خوشش بيايد.
             به گمانم اين گونه زندگي بهتر خواهد شد.
 
 
•از چيدن سپيده دم: سروده مارگوت بيگل برگردان احمد شاملو
 
 
اگر مي خواهي نگهم داري دوست من ،
   از دستم مي دهي
   اگر مي خواهي همراهي ام كني تا انسان آزادي باشم ،
  ميان ما همبستگي چنان ميرويد كه
  زندگي ما هر دو تن را غرق در شكوفه كند.

گزینش هایی از شخصیت سالم- بخش چهارم

 
شيوه ي انديشيدن
 
 
ما در تمام شبانه روز در حال فكر كردن هستيم. ولي چنان در تفكر غرق هستيم كه به شيوه ي تفكر توجه نداريم.
فكر كردن يك گفتگوي دروني است
كارشناسان شناخت درماني ”فكر كردن به فكر كردنمان“  را ، فراشناخت  مي گويند. كارشناسان نشان داده اند كه  شيوه هاي انديشيدن بر احساسات و رفتار هاي ما تاثير مي گذارند .برخي شيوه هاي انديشه حال  ما را بد مي كنند . اين شيوه ها با بهداشت رواني و روان درستي سازگار نيستند. به اين شيوه هاي انديشيدن  افكار نا كار آمد مي گوييم.
تعميم دادن زيادي و برچسب زدن و تصور ذهن خواني سه شيوه نادرست از انديشيدن هستند
 
بكاربردن زياد واژه هايي مانند ” هميشه – همه جا – هيچ كس- هر روز- هيچ جا -...“ احساسات ما را نسبت به موقعيتي كه در آن قرار داريم اغراق آميز و غير قابل كنترل مي كنند.
بكار بردن  جمله هاي مانند اينها ، در دراز مدت سلامتي رواني ما را تهديد مي كنند. ( هيچ كس مرا دوست ندارد. - همه ي مردم تنها به دنبال سود خويش هستند.تو هيچ وقت  تلاش نكردي تا مرا درك مي كني.تو هميشه فقط به فكر خودت هستي.)
اين عبارتها نشان دهنده ي تحريف واقعيت هستند. در حالي كه واقع بيني از نشانه هاي برجسته بهداشت رواني و روان درستي مي باشد.
هنگامي كه پيش آمد ها ، آدمها ، نهاد ها و ....  رادر يك صفت خلاصه مي كنيم . داريم پديده اي  را كه اجزا و زواياي گوناگوني دارد ،محدود مي كنيم . اين سبب مي شود كه واكنش ما به آن ، نه واكنش ما به آن پديده ، كه واكنش ما به نامي باشد كه براي آن برگزيده ايم.
هنگامي كه كسي را به يك صفت مانند( پست- سو استفاده چي-چاپلوس – يا حتي مهربان ) توصيف مي كنيم ، راه ارتباط خود را تنها با يك بخش از آن فرد باز گذاشته ايم.
هنگامي كه يك پيشآمد را  ( بد شانسي- بد بختي- بدبياري) بناميم در برابر آن تنها مي توانيم احساس نا اميدي و ياس داشته باشيم
ما با ”برچسب زني“ خودمان را در يك ”كوچه بن بست“ گرفتار مي كنيم. خودمان را در تله مي اندازيم. توانايي هاي خود را اينچنين محدود و ناكارآمد مي كنيم.
بهتر است به خود ياد آوري هاي مانند اين بكنيم . اين پديده ديگر چه ويژگيهايي دارد كه بتوانم براي حل مشكل روي آن حساب كنم. يا ديگر چه راهي هست و يا هر روش ديگري كه توانايي خويش را از تله نجات دهيم.
 
توانايي ذهن خواني براي كساني كه مي گويند من مي توانم ذهن مردم را بخوانم  چندان هم كار آمد نيست.
روان درست نياز به برگزاري يك پيوند  ميان نگرش ”تحليل گرا“ و“ نگرش تركيب گرا“دارد . زياد ه روي در بكار گيري توانايي ”ذهن خواني“ توانايي ما را در ”مهر ورزي“ كاهش مي دهد.
بيشترمردم ،خودشان هم نمي دانند به طور كامل هدف و  انگيزه شان از يك رفتار يا گفتار چيست . پس ذهن خواني آنها چندان هم سود مند نيست .
بيشتر كساني كه توانايي ذهن خواني دارند حتي اگر توانايي آنها راستين و درست باشد ، در باره ديگران اندك اندك احساس بدي پيدا مي كنند.
ذهن خواني به نوعي پيش داوري در باره ي ديگران است و يك آدم روان درست از پيش داوري به دور است
 
تلاش براي رمز گشايي پديده هاي هستي شايد براي شناخت و دسته بندي و مهار كردن آن ها سودمند باشد ولي گاه ظرفيت و فرصت ما را براي درك زيبايي و  لذت بردن از پديده ها ، كم مي كند.
سهراب سپهري :كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ، كار ما شايد اين است كه در افسون گل سرخ شناور باشيم.
كارل گوستاو يونگ :با بيشتر شدن دانسته هاي ما از هستي مهار پديده ها براي ما آسان شده است. ولي  افسون چگونگي  و راز آلودي هستي ، كمرنگ شده است .اين گونه زيستن شايد آسايش بيشتري براي بشر بياورد اما زندگي او را از معنا و زيبايي خالي مي كند.
آرامش را از او مي گيرد. جلوه زيبايي ها در تركيب رخ مي نمايد. با تجزيه بهترين پديده ها جلوه رخ زيباي آنها را تار و بي رونق مي كنيم.
سايادو او جوتيكا : هنگام جواني مي پنداشتم زندگي يك فرمول رياضي است. اكنون كه سالخورده تر شده ام ، مي بينم زندگي چون يك سروده ي آهنگين است.
 
دیدگاه خود من در این بخش
•اگر دانستن جزييات ما را درمديريت براي رسيدن به كيفيت بهتر هر پديده ياري كند و به نوعي شرايط را براي بهره گيري ما از خوبي ها بهتر كند ، پسنديده است
•ولي اگر دانستن جزييات آرامش ما را بگيرد و اميد و تلاش ما را براي پيدا كردن و رسيدن به راهي بهتر كم كند ، بي گمان به زيان ماست.
•پس مهم است كه دانستن جزييات هر پديده به چه كار ما بيايد.
 
درمان و بهبود شيوه انديشه
 
براي مدتي افكارتان را بنويسيد. شرط كارآمدي اين روش اين است كه هنگام نوشتن خود سانسوري نكنيد. تلاش نكنيد كه نخست انديشه هايتان را اصلاح كنيد و سپس آنها را روي كاغذ بنويسيد. ما براي بازسازي درست خويش نياز داريم كه نخست خودمان را با دقت ببينيم..پيش از اين كه انديشه هايمان را دگرگون كنيم بايد آنها را به شفافي ببينيم و كارايي شان را بر روحيه و احساساتمان درك كنيم.
يك راهب بودايي مي گويد ” نخست ;مهم اين است كه هر آنچه در ذهن رخ مي دهد را به خوبي ببينيم، بدون آن كه بخواهيم در آن دگرگوني پديدآوريم و يا بخواهيم به آن بچسبيم و گسترده ترش كنيم. تنها زماني كه بدون اضطراب واحساس گناه به ذهن مي نگريد ، مي توانيد آن رابه روشني ببينيد.آن گاه ذهن چيرگي اش را بر شما از دست خواهد داد.. زيرا برملا شده است.

گزينش هايي از كتاب شخصيت سالم – بخش دوم  

 
چرا آدمی خود را و توانایی های ویژه ی خویش را باید بشناسد.؟
به جای پاسخ :
چند بند از چيدن سپيده دم: سروده مارگوت بيگل برگردان احمد شاملو
 
پیش از آن که واپسین نفس را برآرم
پیش از آن که پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زنده گی کنم
بر آنم که عشق بورزم.
بر آنم که باشم.
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
***
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم/شگفتی کنم/بازشناسم
که ام/که می توانم باشم
که می خواهم باشم
تا روزها بی ثمر نماند
و لحظه ها گرنبار شود.
 
خويشتن داري
 
انسان توانايي اين را دارد كه نيرومند ترين كشش ها و گرايش هاي طبيعي و سرشتي خويش را آگاهانه مهار كند. به زمان ديگري واگذار كند و يا در چارچوب تنگي بگذارد. اين ويژگي تنها براي انسان است.
اگر اين تنگنا گذاري از بيرون انجام شود و آدمي چاره اي جز پذيرش آن نداشته باشد نمي توان آنرا مهار خويشتن ناميد. ولي اگر اين فرآيند آگاهانه باشد و آدمي ، با چشم پوشي از برخي خوشي هاي در دسترس و گذرا ، براي دستيابي به چيزي  در دور دست ولي با ارزش تر و ماندگار تر ، برنامه اي بچيند و به آن پايبند باشد ، يعني خويشتن دار است و داراي روان درستي  است.
 
سحرخيزي ، پشتكار ،پايبندي به برنامه هاي خويش،روزه داري و پرهيز، داشتن برنامه ورزشي، ،پايبندي به برنامه هاي مذهبي نمونه هايي از سامان دهي خويشتن به شمار مي آيند

 از خود گذشتگي

 •در ديگر جانداران هم گاهي نمونه هايي براي از خود گذشتگي و نوع دوستي پيدا مي شود ولي گسترش و ژرفاي اين رفتار در انسان بسيار بيشتر است. يكي از نشانه هاي روان درستي اين است كه آدمي گاهي نه براي سود خويش بلكه براي سود رساني به ديگران كاري را انجام مي دهد.گاهي پيش مي آيد كه  سود ديگران به زيان خود آدمي است .

اگر چه از خود گذشتگي يك نشانه خوب براي بهداشت رواني است ولي بايد بدانيم ميان از خود گذشتگي و پذيرفتن نقش قرباني بسيار اختلاف هست. گاهي كساني به روشني مي دانند كه با پذيرش نقش قرباني ، ديگران از ايشان سوء استفاده مي كنند ولي حاضر به بريدن يا دگرگوني اين رشته نادرست نيستند. اينها يا توانايي برخورد را ندارند و يا خجالت و  رودروايسي ، وادارشان مي كند كه براي جلوگيري از اين سوء استفاده و بهره كشي كاري نكنند
 
گاهي پيش مي آيد كه كسي  با فشار ، ترساندن ،حيله گري ،توهين ،تحقير ،..آدمي  را وادار به چشم پوشي از سود خودش كند. گاه در همسوئئ با يك جمع ، جوگير مي شويم و يا  براي رسوا نشدن همرنگ جماعت مي گرديم اين گونه از خود گذشتگي ها  با اينكه اهرم اجبار نمايان ندارند ولي نشانه اي از عدم ثبات شخصيت ما هستند.
همانند خويشتن داري ، در باره ي از خود گذشتگي نيز اين نكته  بسيارمهم است ، كه اگر آگاهانه و آزادانه ، آن را برگزيده باشيم نشانه روان درستي ماست و اگر با ترس ، خجالت ، رودرواسي ،توهين ، فشار، جوگيري و... ناچار به از خود گذشتگي باشيم ، اين تنها نشانه كمبود و ناتواني ماست و نشان مي دهد كه ما  نياز به درمان و بهبود  داريم .
 
چند بند از چيدن سپيده دم: سروده مارگوت بيگل برگردان احمد شاملو
 
تنها آن‌که بزرگ‌ترین جا را
به خود اختصاص نمی‌دهد
از شادی لبخند بهره می‌تواند داشت.

آن‌که جای کافی برای دیگران دارد؛
صمیمانه‌تر می‌تواند
با دیگران بخندد؛
با دیگران بگرید.

به بهانه روز زن اسلامي 92

خواستم بگويم كه ازديد من  ، هم آنهايي كه مي پندارند با پوشش و حجاب زنان ، راه اسلام  را از گمراهي نجات داده اند و امنيت را به زنان بخشيده اند ، و هم آنهايي كه گمان مي كنند با بي حجابی زنان راه احقاق حقوق زن را نشان داده اند و آزادي را به زنان بخشيده اند به يك اندازه نمي فهمند. يكي گمراهي و امنيت را و ديگري راه حق خواهی و آزادي را

گزينشي هايي از  كتاب شخصيت سالم - بخش نخست

در باره اين كتاب و نويسنده گرانقدر آن آقاي دكتر سرگلزايي ، پيشتر از اين ، در اينجا نوشته هايي گذاشته ام. چند گاهي مي شود كه  با گروهي از آدمهاي خوب انجمني ساخته ايم ، به نام انجمن هم آموزان.

هر كس كتاب يا فيلمي را براي ارائه در جمع و يك گفتگو پيرامون آن آماده مي كند. من در دوره گذشته اين كتاب شخصيت سالم  را ارائه كردم. راستش خودم از كار خشنود بودم و چون خشنودي نسبي جمع را حس كردم با خود گفتم بهتر است آن را اينجا هم بگذارم. و اكنون بخش نخست آن را مي خوانيد. این کتاب به گفته نویسنده گفتگويي پيرامون هفت پرسش كليدي در روان شناسي و بهداشت رواني است.

یاد داشت ۱ : در لابه لای نوشته های کتاب گاه دیدگاه خودم را هم نوشته ام و گاه شعری یا نوشته ای از دیگران گذاشته ام.

یاد داشت ۲: کتاب از انتشارات قطره است

 
پيشگفتار قطره و نويسنده :
 
هنگامي ، جامعه اي درست و همگون خواهيم داشت كه افراد آن جامعه از درستي روان برخوردار بوده و در ميدانهاي اجتماعي كوشا باشند.
چشم پوشي از نابساماني هاي رواني جامعه درست نيست و اگر به بازنگري و باز سازي باور داريم بايد نخست درد و بيماري و ريشه هاي آن را بشناسيم .
دانش آدمي چاره اي جز بررسي گام به گام هر پديده ندارد. در دامنه روانشناسي نيز همين گونه است . آنچه در اينجا درباره شخصيت سالم نوشته ام در”چارچوب پنداشتي ”  خود من است كه تحت تاثير برخي بزرگان اين دانش شكل گرفته  و چه بسا ، ديگر دانش پژوهان آن را نپذيرند.  چرا كه ، اين تنها روايتي از ”حقيقت“ است.

چرايي گزينش اين گفتار از ديد خودم:

جهان بيمار و رنجور است
دو روزي را كه بر بالين اين بيمار بايد زيست
اگر دردي ز جانش بر نداريم ، نا جوانمرديست
از نگاه من تلاش برای شناخت و پشتکار برای برآورده شدن همگي ويژگيهايی كه در اين گفتار براي شخصيت سالم بر شمرده شده اند ، يك پيشنياز  مهم براي رفتن به سوي ساختن يك جامعه سالم مي باشد. در يك برداشت كلي بايد گفت بخش مشترك  در روش پرورش همه ي اين نشانه ها مي شود :آگاهانه ، مسئولانه و واقع گرايانه  به همراه گزينش با انگيزه دروني و بدون اهرم وادار كننده بيروني مي باشد  .  رشد و شكوفايي اين ويژگيها خود به خود به خشنودي دروني و خود باوري مي رسد. وهنگامي كه اين دو مهم براي اجزا سازنده يك جامعه اتفاق بيافتد بي گمان جامعه يك سطح از  بهداشت رواني خوب و پسنديده خواهد داشت و آنگاه اين جامعه در راه بالندگي و پيشرفت پيوسته مي تواند به پيش برود و پشتوانه  يك گسترش پايدار و بهبود پياپي را همواره براي خود  داشته باشد.
 
 
ويژگيهايي شخصيت سالم :
 
گروهي همچنان كه تندرستي را برابر با نداشتن بيماري مي دانند ، اگر كسي دچار افسردگي آشكار نباشد او را نيازمند درمان رواني نبينند، او را داراي رواني سالم  مي دانند.
گروه ديگري ميانگين جامعه را مي بينند و اگر فردي در اندازه ميانگين جامعه باشد ، او را روان درست مي پندارند.
گروه سوم ، بهداشت رواني را برابر شكوفايي ”توانايي هاي انساني“ آدمي مي دانند. بر پايه ي اين ديدگاه اگر كسي بيماري رواني آشكار نداشته باشد و در اندازه ميانگين جامعه از بهداشت رواني برخوردار باشد ولي نتواند در شناخت و شكوفا كردن ” توانايي هاي انساني“ خويش پيروز شود ، داراي شخصيت سالم نيست ، بهداشت رواني نداشته و نياز به درمان رواني دارد .
دكتر آلكسيس كارل برنده جايزه نوبل ،  انسان را داراي توانمندي ويژه اي مي داند . از ديدگاه او  ، افزون بر ديگر جانداران كه تلاش هايشان تنها براي ”حفظ حيات و تداوم بقا ” مي باشد ، انسان داراي گرايش به ” اوج خواهي رواني ” نيز هست.
انسان ، براي دستيابي به جايگاه والاي رواني، هم توانمندي رواني دارد و هم گرايش سرشتي.
در دنباله ي اين نوشتار  ، ديدگاه سوم  در كنار ديدگاه دكتر كارل ، براي شناسايي شخصيت سالم برگزيده شده است.
 
 
انسان دشواري وظيفه است -سروده ای از احمد شاملو :
 
از بیرون به درون آمدم :
از منظر به نظاره به ناظر ./ نه به هیات گیاهی نه به هیات پروانه ئی نه به هیات سنگی نه به هیات برکه ئی ، من به هیات ( ما ) زاده شدم / به هیات پر شکوه انسان / تا در بهار گیاه به تماشای رنگین کمان پروانه بنشینم / غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم /  تا شریطه ی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم / که کارستانی از این دست / از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار  بیرون است .  
انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود :
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن / توان دیدن و گفتن / توان اندهگین وشادمان شدن / توان خندیدن به وسعت دل ، توان گریستن از سویدای جان / توان گردن به غرور بر افراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنی / توان جلیل به دوش بردن بار امانت / و توان غمناک تحمل تنهائی /تنهائی    تنهائی    تنهائی ی عریان .  انسان دشواری وظیفه است .
  
ويژگيهاي روان درست :
 
اين ويژگيها - مرزها و چگونگي - برخورد آدمي را با پديده هاي درون و پيرامون خويش ، نشان مي دهند.
1.خويشتن داري يا انضباط شخصي
2.ازخود گذشتگي يا خود فراروي
3.خود شكوفايي و نوآوري
4.يادگيري پياپي و هميشگي
5.شيوه ي انديشيدن
6.پيوند هاي انساني -روابط بين فردي
7.روش و چگونگي دينداري
8.چگونگي ياد گيري
9.چگونگي گزينش كار -انتخاب شغل
10.چگونگي پذيرش نقش جنسي

خدايا از اين سرزمين دور كن هم خود كوچك پنداري را و هم  بيگانه پروری را

دروغ ریشه جامعه را خشک میکند

درپارك نشسته بودم. دختر بچه سه یا چهار ساله اي داشت كه خيره مرا نگاه میکرد . با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد . دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد. به عادت همیشگی، دستم را که خا لی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم. بلافاصله به سویم حـرکت کرد. در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را پنهاني به من داد بچه آمد و شکلات را گرفت. به پدرش گفتم نميخواستم او را نداشتم . گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است . کار تو باعث میگردید که بچه، دروغ را تجربه کند و دیگر تا آخر عمرش به کسی اعتماد نکند .

 

ولي بيشتر وقتها پيش مي اد كه ما مي بينيم يا مي شنويم . بابا میشینه تو خونه جلوی بچه کوچک به زنش میگه، فلانی زنگ زد بگو من نیستم. مامانه به بچه میگه اگه غذاتو بخوری برات فلان چیزو میخرم بعد انگار نه انگار. بابا به بچه اش میگه مامانت اومد نگو من به مامان بزرگ زنگ زدم

 

بعد این بچه بزرگ میشه میره تو جامعه . معلمش میگه چرا مشق ننوشتی براحتی دروغ میگه که خاله ام مرده بود نبودیم. فروشنده میشه مثل آب خوردن جنس بنجل را بدروغ جای اصلی میفروشه مهندس میشه بجای دو متر، یک متر فونداسیون میریزه، دکتر میشه، اهمال در عمل جراحی را ایست قلبی گزارش میکنه، تولید کننده محصولات پروتئینی میشه، گوشت شتر و اسب مصرف میکنه، رییس هواپیمائی میشه سقوط هواپیما را پای خلبان مرده میذاره وارد سیاست میشه سر ملت شیره میماله. دروغ به اولین ابزار هر فرد برای دست یافتن به هدف تبدیل میشود.

 

دروغ فساد و تباهی جامعه را ببار میاورد. اعتمادها را زایل میکند. لذت زندگی جمعی و مدنی را از بین میبرد. ظلم و بیعدالتی را گسترش میدهد. منشا بسیاری از معضلات اجتماعی دروغ است. دروغ ریشه جامعه را خشک میکند .

 

دروغ در تمامی اجزای زندگی ما براحتی جاری است و چون سیلی که هر لحظه بزرگتر میشود در حال نابودی ما است

 

مادر، از آن لحظه که بدلیل تنبلی خود، شیشه شیر خالی را در دهان نوزاد قرار میدهد تا او را ساکت کند، آموزش دروغ را به او آغاز کرده است

 

 

پي نوشت يك :   بياييد ما از خودمان و كودكانمان آغاز كنيم. بياييد به راستي ها خو بگيريم و اين اعتياد نفرين شده خودمان را به دروغ  درمان كنيم. بياييد براي بهبود حال جامعه خودمان كاري كنيم.

 

پي نوشت دو : راستش من اين داستان را در يك رايانامه دريافت كردم. ولي در پاراگراف نخست آن تغييراتي دادم. من مي انديشم اگر همش بگوييم ما ايرانييها بديم ولي خارجي ها خيلي درستكارند كارمان نوعي خيانت به خوبي هاست. من با واقعگرايي مشكلي ندارم مي دانم كه بايد به صراحت عيب ها و نقصهاي خودم و هم ميهنانم را ببينم و بگويم . ولي گمان مي كنم كه با برچسب زدن عيوب و تعميم دادن آن راه اميد را مي بندم .

 

پي نوشت سه : من باور دارم كه با گام هاي كوچك مي توان حتي شاهراه ها را نيز آغاز كرد و آرزو دارم تا بتوانم کاری کنم تا تلنگری بر  اراده مردم میهنم باشد و همه با هم برای ریشه کنی دروغ و قحطی از سرزمین خویش تلاش کنیم.

 

تاریخ را چگونه بخوانیم

یکی  از خوانندگان گرانمایه این وبلاگ یادداشتی برایم گذاشته و خواسته بود تا دیدگاهم را برایش بنویسم. راستش چون دیدم جستار خوبی است آن را اینجا می گذارم تا شما هم بخوانید و دیدگاهتان را بگویید.

سالهاست که یک سنتی در فرهنگ ایرانیان جاگرفته و موجب شادی و تفریح این ملت شده به نام 13بدر.این اسم خوبیه برای سرپوش گذاشتن رو حقایق.مایه ننگه که یک ایرانی سرگذشت کشورشو ندونه.بماند که بعضیا نشستن بیرون گود و میگن لنگش کن!!
تاحالا فکر کردین چرا عدد13 برای ما نهسه؟برای ما ایرانیا! واسه مسیحیا هم همینطور ولی واسه یهودیا بهترین عدده. حالا که 13 برای ایرانیا نهسه چرا 13 فروردین میریم خوش بگذرونیم؟
دوران هکومت هخامنشیان پادشاهی به ایران هکمرانی می کرد به نام خشایار شاه.این شخص قصد حمله به یونان رو داشت. همسرش به نام وشتی(بانوی ایران) مخالفت کرد چون ایران به تسخیر یونان نیازی نداشت(ایران در آن وقت 127 ایالت داشت که یکی از |آنها مصر بود).خشایارشاه معاونی داشت به نام موردخای که این ملعون یهودی بود.این شخص که خیلی دوست داشت مسیحی های یونان از بین بروند به شاه گفت وشتی الان با تو مخالفت می کند شاید برای تو توتئه ای بچیند و تو را بکشد.این شاه ساده نیز باور کرد و وشتی خلع شد. خب شاه ایران که بدون همسر نمی تواند بماند. موردخای پیشنهاد داد از تمامی ایالت ها زیبا ترین دختران را جمع کند و بیاورد تا شاه یکی را انتخاب کند.این کار تا نوروز سال بعد طول کشید.موردخای دختر برادر خود را هم بین آنها جا داد و اسمش را که هاداسا بود به (استر) تبدیل کرد چون هاداسا یهودی است.(استر مثل استار یعنی ستاره ریشه زبان فارسی و یهودی یکی است به نام آریایی یا هنداروپایی)ترتیبی اتخاذ کرد که استر هر شب از پشت پرده برای شاه قصه های عاشقانه بخواند.روز انتخاب همسر شاه تا صدای استر را می شنود او را انتخاب می کند چون به صدای استر شرطی شده بود.

بعد مراسم استر و موردخای روابط زیادی داشتند. هامان وزیر لایق ایرانی به این رابطه شک می کند.اول فکر می کند که استر خائن است بعد به رابطه فامیلی این دو پی می برد. این موضوع را به شاه گزارش می کند.شاه از همه جا بی خبر و ساده ایران هم این را به استر می گوید.وبه گوش موردخای می رسد که شاه از این جریان باخبر شده و چه کسی این را به شاه گفته است.
شب 12 فروردین به شاه مشروب می دهند تا مست شود بعد حکم کشتن هامان و کل اطرافیانش را از شاه می گیرند. روز 13 فروردین هامان و اطرافیانش و هفتاد و هفت هزار ایرانی را می کشند. گفته شده در این کشتار 15 قوم ایرانی نابوووود شدند.77هزار نفر آن زمان کلی جمعیت بود.
باید بدونید که بعد از بیت المقدس برای یهودیا مقدس ترین جا همین قبر موردخای و استر تو همدانه(اونجا کنار هم مقبره دارن)چون بزرگترین خدمتو به یهود کردن

***

راستش خود من داستان استر و مرد خای را اینچنین خوانده ام که گویا به دلیلی که الان یادم نیست  شاه ایران  دستور قتل عام یهودیان را داده بوده است. که مرد خای به کمک استر ( خواهر زاده مرد خای و بانوی شاه) نظر شاه را در باره این موضوع تغییر می دهند و یهودیان به همین بهانه جشنی می گیرند و استر و مرد خای را بزرگ می شمارند. اینچنین  یادم می آید که گویا جشن ۱۳ بدر به این روش امروزی پیش از این داستان هم در میان ایرانیان بوده است ویهودیان ایرانی تبار برای جشنی به مناسبت لغو دستور قتل عام روز دیگر ی را همه ساله جشن برگزار می کنند.

راستش یه کمی هم به منبعی که شما این داستان را خواندید شک دارم. ببینید خشایار شاه پسر داریوش است. یعنی برای ۲۵۰۰ سال پیش و از ولادت مسیح فقط ۲۰۱۳ سال می گذرد. پس در زمان خشایار شاه هنوز  مسیح به دنیا هم نیامده بوده چه برسد به اینکه پیامبر شده باشد و تازه دین مسیح به یونان رفته باشد و ....

راستی من پیشنهاد میکنم برای بررسی این داستان یه سری به تاریخ هردوت -نویسنده یونانی بزنید.

ببینید من کارشناس تاریخ نیستم پس نمی تونم در این باره نظر درستی داشته باشم.  پس اصلا به سمت اینکه بخوام این واقعه را خیلی بررسی کنم نمی رم.

***

و اما در باره اینکه تاریخ را چگونه بخوانیم. ببینید خواندن سرگذشت گذشتگان بسیار خوب است ولی باید چند نکته را همیشه به یاد داشته باشیم

۱- خواندن از منبع تاریخی درست ۲- خواندن از چند منبع و مقایسه خردمندانه با توجه به روابط آن دوره تاریخی ۳- یادمان باشد که یک زبانزد هست که می گوید " تاریخ را پیروزمندان نوشته اند" اگر چه دو پهلو است ولی باید بدانیم که حتی در تاریخ نگاری هم غرض ورزی هست به ویژه که که تاریخ بیشتر توسط نویسندگان درباری و جیره خوار شاهان نوشته می شد.

و اما در باره جشنها و آیین های باستانی آنچه که ما در برداشت تاریخی باید حواسمان  باشد گرامیداشت و بزرگداشت خوبیها و نکوهش زشتیهاست.

پی نوشت : در کتاب تاریخ ایران ما نوشته دکتر امیر حسین خنجی خواندم که ایشان داستان مرد خای و استر را به نام افسانه پوریم آورده اند و آنرا حاصل داستانسرایی ها و مظلوم نمایی های و زرنگ بازی های  یهودیانی دانسته اند که می خواستند خود را به نوعی با دربار شاهنشاهی آن زمان ایران  که فر و شکوهی بسیار داشته است  -مرتبط کنند . من این کتاب را در فایل پی دی اف دارم  می توانم برای دوستانی که خواهان آنند بفرستم. راستی می توانید در سایت کتابناک هم کتاب را دانلود رایگان کنید.

ی

به بهانه  روز جهاني بهداشت

من مي انديشم چه بسا  قرص و دارو و شيمي درماني تنها راه مبارزه با فشار خون و سرطان نباشند

 شايد وقت آن رسيده است كه براي پيشگيري و درمان دنبال راهي به جز دارو  و تغذيه باشيم.

شايد بايد به دنبال  چهره هايي باشيم  كه با دستهاي آلوده ي خود ، تخم بيماري مي كارند.

راستي سهم سادگي ها در پيشگيري از سرطان چه اندازه است.

و به چه اندازه  رنگ گل قالي خانه مادر بزرگ زمينه را براي درمان بيماري ها بهتر مي كند.

شايد وقتي عينك پدر بزرگ را دزدكي به چشم مي زديم ، تنبلي چشم ما را درمان مي كرد.

هيچ انديشيده ايم كه شايد هجوم شادي زير سايه سادگي بود كه رنگ زندگي هايمان را دلپذير كرده بود.

گاه با خود مي گويم چرا گاهي پدر سر ظهر كه به خانه مي رسيد ، زنگ دوچرخه اش را به جاي سه بار ، پنج بار مي زد !

 وسپس بانگ مي زد كه خانم آب اشكنه را زياد كن امروز مهمان داريم.؟

كسي چه مي داند ، شايد آب زيادي اشكنه مي توانست تمام دستگاه گوارش ما را از هليكو باكتري ها پاك كند.

هيچ انديشيده ايم كه چرا   ديد و بازديد از خويشان و دوستان  بيشتر از چشم و هم چشمي با آنها حالمان را خوب مي كند

راستي چرا پيشينيان مي گفتند سلام ،سلامتي مي آورد .

 گاه مي انديشم كه اگر هركس  براي خودش يك ديگ بزرگ بزرگواري داشته باشد.

 و دلخوري هايش را تا مي تواند توي آن بريزد، ديگر كمتر به  كاسه ي صبر نياز خواهيم داشت.

من مي انديشم شايد روز جهاني بهداشت تنها براي ياد آوري فشار خون و ايدز و سرطان نباشد.

مي خواهم بگويم  شايد بايد در اين روز و  اين هفته  نگاهي هم به كارنامه رفتار مان بكنيم.

نمره سادگي مان چند است؟ چند بار به گلهاي باغچه آب داده ايم ؟ چند بار شده است كه به رفتگر كوچه با يك لبخند ساده خسته نباشيد گفته ايم؟

راستي بيشترين زاويه لبخند ما در سال گذشته چند بوده است.

براي نمونه ببينيم كه چند بار بهترين بخش ميهماني هايمان سادگي و شادي و سرخوشي بوده !

من مي گويم شايد  در رابطه ميان سلام و سلامتي  ، اندازه ضريبهاي  سادگي و لبخند و مهر كه كنار سلام مي آيند ،

با اندازه سلامتي ، نسبت مستقيم داشته باشد.

 

سالي سر شار از تندرستي و راون درستي برايتان آرزو مي كنم

 

هفت چين

اين يك هفت چين از دل خواستني هاي من براي شما دوست داشتني هايم است.

سالي سرشار از

 -تندرستي

- راستي

 - سر افرازي

 - شادكامي

-  دل آرامي

– اميدواري

– بردباري  

 براي تو و خويش آرزو مي كنم.

به بهانه چهار شنبه سوري

دريغ است كه ايران ، ويران شود

كنام پلنگان و شيران شود

يادمان باشد كه اين كهن آيين ايراني را گرامي بداريم و  تلاش كنيم به شادي و خوشي برگزار شود.

يادمان باشد خودمان به همراه فرزندانمان براي اين شب به ياد ماندني برنامه ريزي كنيم در كنار آنها باشيم و راه و روش زيباتر و بهتر كردن اين شب را به ايشان بياموزيم ،  تا آنها ناچار نباشند در تنهايي خود دست به كار هاي خطر ناك و وحشت آفرين بزنند.

يادمان باشد كه اين بهانه ها  را بيشتر براي شادي و پاكي به كار ببريم.

يادم هست

رزا پاركرز كه بود

برخی رزا پارکز را مادر آمریکای نوین می‌نامند؛ زن سیاهپوستی که با مقاومت در برابر تبعیض نژادی در اتوبوس، سرمنشاء نهضتی مدنی در آمریکا شد. اگر رزا پارکز زنده بود، روز چهارم فوریه صد ساله می‌شد.

ماجرای رزا پارکز و تبدیل تدریجی وی به نماد جنبش مدنی سیاهپوستان آمریکا، روز اول دسامبر ۱۹۵۵ آغاز شد. داستان در شهر مونتگمری در ایالت آلاباما و در زمان بازگشت رزا از سر کار روی داد.

در آن زمان، نخستین ردیف‌های اتوبوس‌ها به مسافران سفیدپوست تعلق داشتند و سیاهپوست‌ها باید به قسمت عقبی اتوبوس می‌رفتند. اما بهترین صندلی‌ها همیشه کفاف مسافران سفید را نمی‌دادند. اگر ردیف‌ها پر شده بودند و مسافر سفیدی سوار می‌شد، باید چهار مسافر سیاهپوست بلند شده و جای خود را به او می‌دادند. قاعده این بود.

روز ماجرا، رزا پارکز که از کار خیاطی بر می‌گشت، بلیطی ده سنتی خرید، سوار اتوبوس شد و عقب آن نشست. کمی بعد، مسافری سفیدپوست سوار اتوبوس شد، اما ردیف سفیدها پر بود. سه مرد سیاهپوست به فرمان راننده از صندلی برخاستند، اما رزا پارکز سرجای خود ماند و بلند نشد.

رزا پارکز که آن زمان ۴۲ سال داشت، از سوی پلیس دستگیر شد و این آغازی بر یک جنبش مدنی در راه حقوق شهروندی بود.

او پس از دستگیری، به جرم قانون‌شکنی محکوم به پرداخت ده دلار جریمه و چهار دلار هزینه دادگاه شد. اما از اینجا به بعد، نهادها و سازمان‌های سیاهپوستان به کمکش آمدند. مقاومت و اعتراض به این ناحقی به آنجا کشید که سیاهپوستان دست به بایکوت شرکت اتوبوسرانی زدند. این به معنای از دست رفتن سه چهارم مسافران اتوبوس‌ها و زیان مالی فراوان صاحبان آنها بود.

رهبر این اعتصاب، مارتین لوترکینگ بود که آن زمان چهره شناخته شده‌ای به شمار نمی‌رفت. اعتصاب ۳۸۲ روز طول کشید و با پایان آن، دیگر سیاهان می‌توانستند هر کجای اتوبوس که می‌خواستند بنشینند.

رزا پارکز پس از ماجرای اول دسامبر، شغل خود را از دست داد و مجبور شد به دلیل تهدیدهای مکرر، همراه همسر خود به دیترویت برود. شوهرش تا پایان عمر به دلیل آزارها و تهدیدها، ضعف اعصاب داشت.

رزا پارکز در دیترویت دوباره به خیاطی مشغول شد. در سال ۱۹۶۵، جان کونیرز، نماینده مجلس و فعال حقوق مدنی، شغلی در دفتر خود به او پیشنهاد کرد. رزا پارکز تا سال ۱۹۸۸ که بازنشسته شد، در این دفتر کار کرد.

رزا پارکز فرزندی نداشت اما به "مادر حقوق شهروندی" در آمریکا ملقب شد. بیل کلینتون، رئیس جمهور وقت آمریکا، در سال ۱۹۹۶ به او مدال آزادی داد. کنگره آمریکا نیز در سال ۱۹۹۹ عالی‌ترین نشان مدنی آمریکا را به وی اعطا کرد.

رزا پارکز در سال‌های پایانی عمر دچار دمانس ("زوال عقل") بود و در ۲۴ اکتبر سال ۲۰۰۵ درگذشت. او نخستین بانوی آمریکایی در تاریخ این کشور است که تابوتش برای ادای احترام مردم در عمارت کنگره آمریکا "کاپیتول" قرار داده شد.

  باراک اوباما در تجلیل از رزا پارکز، سوار همان اتوبوسی شد که ماجرا در آن به وقوع پیوسته بود. عکسی از اوباما در موزه اتومبیل دیترویت، رئیس جمهور آمریکا را یکه و با حالتی فروتنانه در کنار پنجره اتوبوس نشان می‌دهد که به دور دست می‌نگرد.

پي نوشت من روي اين گزارش:

ياد آوري من :  مي بينيد حركتهاي اجتماعي هميشه در يك بستر آماده انجام نمي شوند.

پرسش من : به راستي ما بايد منتظر آماده شدن بستر اجتماع باشيم يا مي توانيم كار ديگري هم جز انتظار بكنيم؟

يك سخن نه چندان كوتاه

چند وقت پيش يه خانم خيلي كوهنورد اين ايميل را برايم زده بود. راستش هر از گاهي از اين جور چيز ها برايم مي فرستد كه با اينكه در من هيجان زيادي درست مي شود ولي زود تحت تاثير جهان بيني خودم فروكش مي كند. اين بار برايش ديدگاهم را نوشتم . و اكنون هم برايتان هم ايميل دوستم را مي گذارم و هم ديدگاه خودم را . به اين اميد كه شما هم ديدگاهتان را برايم بنويسيد و اين گفتگو را رونق دهيد.

*********

آلیسون جین هارگریوز  متولد 17 فوریه (امروز) سال 1963 ، مرگ 13 آگوست سال 1995 ، اين زن  کوهنورد انگلیسی اهل دربی شایر بود ، موفقیت شاخص او صعود به اورست و K2 به فاصله سه ماه در سال 1995 بدون شرپا و اکسیژن مکمل بود. او تمامی جبهه های دشوار شمالی آلپ را بصورت سولو در یک فصل صعود کرده که از این لحاظ رکوردی غیر قابل تکرار از خود باقی گذاشت ، از جمله  دشوارترین این جبهه ها آیگر در سال 1993 بود ، او آمادابلام به ارتفاع 6812 متر را نیز صعود کرده بود. اکثر صعودهای خود را در شرایط بارداری انجام می داد !  سال 1995 در ماه مه اورست و در ماه آگوست K2 را صعود کرد ، هنگام تلاش برای k2 به اجبار  ابتدا به تیم نیوزلندی ها و کانادایی ها پیوست ، و در ارتفاع 7600 متری به اسپانیائی ها ملحق شد ، در کمپ 4 پسر سرادموند هیلاری(پیتر) از صعود منصرف شد و به پائین برگشت ، بعد از گذشت 4 روز شرایط بسیار دشوار شانس به آنها رو کرد و به اتفاق خاویر اولیوار اسپانیائی برفراز k2 ایستاد اما هنگام بازگشت در اثر طوفان سهمگین همگی کشته شدند ، ادعا کردند که بدن او در اثر شدت طوفان تا کمپ 3 پرت شده بود و جسد او را آخرین بار در همانجا روئیت کردند.

جامعه کوهنوردی سئوال بزرگی در آنزمان مطرح کرده بود که چرا یک مـــــــادر درگیر چنین ورزش خطرناکی می شود ؟

او هنگام صعود به آیگر فرزند اولش تام را باردار بود و بسیار سنگین شده بود ، آلیسون در پاسخ عده ای می گفت که شاید بد نباشد همسر و فرزندانش را به بیس کمپ بیاورد اما اینکار چندان عادلانه نیست زیرا هیچکدام از همنوردان مرد او چنین کاری انجام نمی دهند !، این اعجوبه در سن 33 سالگی جان سپرد ، کسی که اگر زنده می ماند بی شک جامعه کوهنوردی زنان جهان شکل و سطحی دیگر داشت ، یادش گرامی

********

درود بر دوستان دوست و دوستان ورزش

 راستش خانم گل بيشتر دوست دارم اين حرفها را با تو بگويم و گفتگو كنم ولي خوب اينجا هم مي نويسم تا ديگر دوستان هم ببينند و شايد آنها هم ديدگاهي بدهند و كمكي به من بكنند.

 در روزگاري نه چندان دور همكاري داشتم كه پير مردي بود دانش آموخته دوره اولي شريف و چند سالي هم  در آلمان زندگي كرده بود و داراي سابقه رفتارهاي اجتماعي و كار هاي سياسي. يه گونه جاندار از گونه هاي گيرا و پر كشش و براي كسي چون من تاثير گذار. من چيز هاي زيادي از او ياد گرفتم.

يك نمونه اش اين:

روزي گفتگوي دو نفره ما رسيده بود به اينكه كار كردن بايد چقدر در برنامه ريزي و اولويت بندي راه زندگي نقش داشته باشد. آن روز گفت و شنود ها بسيار به درازا كشيد. ولي يك جمله آن هميشه در ياد من مانده است. آن مرد بزرگوار به من ياد داد كه هميشه بايد اين پرسش را با خود داشته باشم و همواره دنبال بهترين پاسخ براي آن باشم. گفت هميشه از خود بپرسيد كه " ما كار مي كنيم  كه زندگي كنيم  يا زندگي مي كنيم كه كار كنيم "  اين پرسش از آن پرسشهايي است كه پاسخ يك كلمه اي به هيچ رو مناسب آن نيست. بايد نخست به درستي مفهوم و ديدگاه زندگي و كار را براي خود در يك ساختار انعطاف پذير بچيني و سپس هميشه بر پايه شرايط پيراموني  پاسخ مناسب زمان و مكان براي آن پيدا كني.

سالها از آن روز ها مي گذرد. من كه آن روز ها دختر جواني بودم در گذر اين سالها  ياد گرفته ام كه اين پرسش را همواره در باره ي تمامي پديده هاي پيرامون خودم كه نياز به تصميم گيري براي گزينش دارم به كار ببرم. من اين همه شور و شوق تو را براي كوهنوري خيلي دوست دارم و به آن غبطه مي خورم . ولي گاهي با ديدن اين جور ايملهايت با خود مي گويم خوب است به اين خانومي هم راز اين پرسش را بگويم.

ما كوه مي رويم تا زندگي كنيم  يا زندگي مي كنيم تا كوه برويم.

پي نوشت يك : اين يك دفاع پيش از حمله  احتمالي توست كه مي گويم  من به هيچ وجه از گزيدن گوشه عافيت و امنيت خوشم نمي آيد. دوست ندارم به راحت طلبي و محافظه كاري متهم شوم. چون نيستم. و مي دانم ارزش زندگي به درازاي آن نيست بلكه به چيزي است كه  در ِازاي آن دريافت مي كنيم . هنگام ارزش گزاري براي زندگي هم بيشتر تلاش كرده ام ديدگاهم همان باشد كه ناتل خانلري در شعر عقاب مي گويد :

لحظه اي چند در آن اوج كبود

نقطه اي بود و دگر هيچ نبود.

پي نوشت دو : در ميان دوستان  دور برم دوستي دارم كه همزمان با ما رياضي شريف مي خواند. ترم پنجم بود كه انصراف داد. سپس وارد دانكشده علوم اجتماعي دانشگاه تهران شد. او عاشق كوه است. دوستان نزديكش مي دانند كه همه ي اين سالها تمام وقت خودش را در اختيار بچه هاي كار و خيابان و دروازه غار و ... اينها بوده. او در سال تنها 4 تا پنج شنبه و جمعه كار نمي كند ( يعني پيگير كار كودكاني كه گفتم نيست) از نيمه تير تا نيمه مرداد كه هر هفته اش به تنهايي يا با دوستي به بالاي دماوند مي رود. اين خانم گل شبنم – ها ... - است كه البته خودش ليلا اسفندياري را خيلي دوست دارد و با هيجان ويژه اي از او مي گويد ولي من  مانند شبنم- ها... - بودن را بيشتر مي پسندم.

 بر پهنه كوچه پس كوچه هاي شهر ما، قله هاي زيادي هستند كه اگر دستشان را نگيريم يا فرو مي روند و يا بايد در آينده توان تحمل  آتشفشان عقده هايشان را داشته باشيم.

با سپاس از دوستاني كه ديدگاهم را خواندند و با گفتن ديدگاه خودشان مرا ياري خواهند داد.

پي نوشت :

هنگامي كه اين نوشته را براي دوستم فرستادم ، سپس گفتگويي با او داشتم كه شما هم مي توانيد در  وقتي دربخش ديدگاه ها درج شد ،آن را ببينيد

 

 

ياد من باشد

بدي ها را ناديده نگيرم

و فراموش هم نكنم.

ولي تنها با خوبي ها زندگي كنم

و خوبي ها را بازگو كنم.

ياد من باشد

هميشه براي داشتن خوبيها

بايد

بردبار بدي هاي باشم.

ياد من باشد

برد بار يعني باري را برد

نه اينكه زير باري ماند.

ياد من باشد برد باري برابر تحمل نيست.

برد باري يعني باري را با اميد برد تا برسد به آنجا كه بايد برد.

ياد من باشد بار من زندگي است.

من  بار زندگي را با خود خواهم برد تا برسانم به هميشگي خوبي ها

من روز مره گي را با زندگي اشتباه نخواهم كرد

من نه تحمل روز مره گي دارم و نه تحمل روز - مرگي.

اما براي زندگي برد بااري بسيار در خود سراغ دارم

پي نوشت : دلم بسيار اين روز ها گرفته است . همين

از شعار تا شعور و از شعار تا عمل

شاید برای شما ها  هم پیش آمده است که با گفتن چیزی  در یک گفتگو ی رو در رو و یا نوشتن  چیزی در یک  گفتگوی  دورا دور  در پاسخ شنیده باشید که  تو شعار می دهی و اهل عملش نیستی. و یا حتی تو دارای شعار می دهی و حتی این شعارت هم  تقلبی از روی شعار های دیگران است و خود شعور درک این شعار را نداری  حالا چه برسد  به توانایی عمل.

می خواهم در این باره با هم گفتگو کنیم.

اینک همین اندازه می نویسم که هرکسی که  هریک از این برخورد ها را با من می کند به باور من  به نوعی دارد در حقم دوستی می کند و او  می خواهد که در دام شعار گویی  چه با شعور  و چه بی شعور  نیافتم. و چون انتقادش را دارد به خودم می گوید پس به نوعی برایم احترام می گذارد و برایم فرصت اصلاح نشان می دهد.و اگر فرصت دفاع به من می دهد  حتما در دوستی گامی به پیش است.  تنها کسانی که با  بهانه شعار گویی می خواهند راه گفتگو را ببندند و یا  مرا  تحقیر  کنند و  یا  به بهانه وجود برچسب هر شعار  بدون فرصت دفاع  می خواهند یکی از خوبی هایم را خط بزنند  از حلقه ی دوستی بیرونند.

راستش برای خود من هم پیش آمده است که شعاری و ویترینی بودن حرکت یک دوست را یاد آوری کرده باشم. و یا نان به نرخ روز خوردن کسی را به وابستگانش یاد آوری کنم.

آری می خواهم بگویم که ما سه گونه رفتار ریا و تظاهر داریم " شعار دادن- ویترینی گفتن-نان به نرخ روز خوردن" و از این میان خود شعار دادن به دو گونه است یا با شعور یا بی شعور و شعار دادن با شعور نیز خود دو گونه است یا شعار با شعور همراه تلاش و عمل و یا شعار با شعور بدون تلاش و یا عمل.

یه کمی سخت شد ولی من تلاش می کنم ساده ترش کنم

نخست بگویم که ویترینی به این دلیل می گویم که گاهی می بینم کسی ایده ای را می گوید ولی در نهان خودش هیچ باوری به آن ندارد انگار که گفتن یک ایده مد شده و یا برای گوینده اش برچسب روشنفکری و اخلاق گرایی و یا  دین باوری به ارمغان می آورد ولی در خودش هیچ باوری به آن ها ندارد برای او حتی یاد آوری هم پاسخی مانند" ای بابا حالا یه چیزی گفتیم  دلشون خوش باشه  و وقتمون بگذره" .

گاهی از روی بیکاری و بی هویتی همراه یک جریان می شوند که

باز هم برايم از اميد بگو

در روز هاي نخست سال ۹۱ اين پيام را براي دوستان و خواهران خوبم كه با ايشان داد و ستد راينامه دارم فرستادم. امروز به بهانه چهل و يكمين زاد روز خودم آن را اينجا براي شما مي گذارم.

دوستان خوب و خواهر هاي خوب

امسال يه قراري با خودم داشتم و اون ارتباط بهتر و درستتر با شما ها بود

مي خواهم شروع كنم

از  تنهاي هايم بگويم  ، چاره بجويم و از شما بشنوم ، بپرسم

حالا در دومين گام با خود گفتم  هنگام فرستادن هر راينامه  به درد بخوري ، ديدگاه خودم را هم بگويم

  و بخواهم كه ديدگاه  شما را هم بشنوم.

راستي نخستين گامم اين بود كه هر راينامه اي را را همينجوري براي هر كسي نفرستم ، دست كم  بدانم براي هر كي چي بفرستم. تلاشم را كردم و  اين راهم را دنبال خواهم كرد. و شما هم ناچاريد  كمكم كنيد.( راست مي گين اين جمله آخر واقعا دستوري بود ولي واقعا ناچاريد . گفتم كه بدونيد )

 برايم از اميد بگو

چرا كه من خسته ام از اين همه ياس

برايم از شجاعت بگو

چرا كه ديگر از احتياط نيز مي ترسم

برايم از تاريخ از جغرافي نگو

من از بد حادثه در بخش بد تاريخ در اين جاي ناجور جغرافي افتاده ام.

برايم از تغيير بگو

از تقدير خسته ام

برايم بگو به هم ريختن نظم دروغين شجاعت مي خواهد

برايم بگو كه ساختن اما فقط تلاش مي خواهد.

 به من بگو ، ياد بده كه شجاعت به هم ريختن داشته باشم.

از من نخواه كه يكباره جامعه ام را به هم بريزم

به من كمك كن تا خود را به هم بريزم

پيشم بمان تا خود را بسازم

 دوستتان دارم.

همين!

 

 

ديدگاهي بر سروده بكارت

يه بار يكي از شما برام يك راينامه ي قشنگ زده بود به نام بكارت كه شعري بود در جواب امام جمعه اي كه گويا  گفته بود 74% دختران بدون پرده بكارت ازدواج مي كنند.

جداي از زيبايي هاي  آهنگين شعر و مقوله هاي گستره اي كه الحق شاعر آن به درستي و ظرافت به آن اشاره كرده بود  چيز مهمي كه نكته اساسي شعر بود برابر دانستن بكارت و نجابت بود. ( بماند كه بيشتر جاهاي شعر هم گاهي به توهين و هجو مي رفت  كه شايد از نا گزيري موضوع بود)

  خواستم با شما خوبان دراين باره گفتگويي بكنم.

همكاري دارم كه به كانادا رفت. خواهرش چندين سال قبل با خانواده رفته بود كه گويا اكنون پسري 16 ساله دارد . خود اين همكارم تازگي ها رفت كه دختر 11 ساله داشت. امسال براي كاري آمده بود ايران كه  فرصتي شد و ديدمش . گفتگويي داشتيم ازآن نوع ها كه  از هر دري سخني .

رسيديم كه مدرسه بچه ها و تربيت آنها دركشوري ديگر و سن بلوغ دخترش و ... 

گفت برايش از مدرسه نامه اي آمده كه دختر شما در آستانه بلوغ است نياز است  در كلاس هاي آموزش رفتار هاي جنسي و ..... شركت كند. مي گفت تعجب كردم و ار خواهرم راهنمايي خواستم. خواهرش گفته بود كه بله اين جا چنين است و چنان. از12 سالگي تا 15 سالگي هر سال اين نامه را دريافت مي كني . اگر اجازه دهي دخترت به آن كلاس مي رود و اگر نخواهي نمي رود. ولي در 15 سالگي برايت مي نويسند كه بچه شما بايد اين كلاس را برود و اين نامه تنها براي آگاهي شماست نه براي كسب اجازه. من فوري پرسيدم آيا تنها براي مسلمانان و يا مهاجران اين نامه مي آيد  پاسخ داد كه نه حتي براي مهاجران اروپايي و آمريكايي و همه مردم خودشان  هم به همين شكل برخورد مي كنند. بله ، در جوامع ديگر نيز قبل از رسيدن به  اين مسئله ، آمادگي لازم براي برخورد با اين مسئله را به انسان مي دهند.

آنجا  به محض اينكه بالاي صفحه نمايش تلويزيون شماره   مثبت 10 و 12 و 6و 18 مي آيد ، افراد خانواده كه فيلم براي ايشان نيست خودشان از جلوي تلويزيون مي روند.(يا دست كم اين چشمداشت در در صد بالايي از مردم جامعه هست). آنجا پس از آن همه آموزش از 12 سالگي و اطلاعات اجتماعي بازهم فيلم بالاي 18 سال براي بچه هايش ممنوع است. ولي اينجا فيلمهاي بالا ي18 سال را بيشتر كي ها مي بينند.!؟ بيشتر كساني كه كوچكترين اطلاعي از اين فرآيند دست كم در اندازه بهداشت تن ندارند. من گاهي مي گويم بچه هاي ما تازه با اين فيلمها اطلاعات مي گيرند.!!

  اينها را گفتم كه بگويم مسئله پرده بكارت فقط براي جوامع شرقي و فرهنگهاي مذهبي نيست كه اهميت داشته و دارد . اين مسئله براي انسان از ازل بوده و تا ابد هست. وليكن روش نگاه به آن و حل مسئله است كه مهم است.

به همان اندازه  و به همان دليل كه در درستي اين جمله ترديدي نيست " نجابت با بكارت يكسان نيست" . به همان اندازه  و به همان دليل هم  "نداشتن بكارت و برخورد سهل اگارانه و هوس بازانه با آن هم ربطي به روشنفكري و پيشرفت ندارد."

درست است كه زيادند زنان و مردان  باكره اي ، كه فساد جنسي و اخلاقي بالا دارند و زيادند زنان و مردان نا باكره اي  كه  اخلاق والاي جنسي دارند.ولي ...

 من به اين گفته ، باور دارم. "كسي ارزش تن تو را دارد كه ارزش روح تو را داشته باشد "   . و باور دارم كه يافتن كسي كه ارزش روح تو را دارد به همين سادگي نيست كه فكر كني

اين قدر ساده نيست كه بگويي من ازچشمهاش فهميدم

آخه هميشه اس ام اس هاي شاعرانه مي ده

آخه خيلي مذهبيه

آخه خيلي روشنفكره

من پيدا كردن همچين آدمي را فقط در يك فضاي فرهنگي و اجتماعي درست مي توانم تصور كنم. و به همين دليل باور دارم تا زماني كه فرهنگ جامعه ما پيشرفت نكرده دختران خوب اين سر زمين حتي از ناخن هاي خود نيز بايد به عنوان ناموس خود مراقبت كنند. چه برسد به بكارت .و مهمتر از آن باور دارم كه هيچ دختر و پسري ي حق ندارد به خود بگويد من مي نشينم تا فرهنگ خودش  پيشرفت كند.  تك تك ما براي براي پيشرفت فرهنگمان مسئوليم.

بياييد در باره راهكار هاي پيشرفت و آگاهي جامعه با هم گفتگو كنيم. به راستي چگونه مي توان كسي را يافت كه ارزش روح آدمي را باور داشته باشد و  محترم بشمارد.

راه هاي نوين آشنايي پيش از عروسي

دوستي گرامي اين پيوند را برايم فرستاده بود :

 http://1aghed.blogfa.com/post-292.aspx

و زيرش هم اين ياد داشت را :

سلام دوستان .

لينكي را كه براتون گذاشتم مطلبي را در بر ميگيره كه شخصا ذهن منو درگير كرده از نظر درست يا غلط بودنش . خيلي دلم ميخواد نظرات شما دوستان را هم در اين زمينه داشته باشم . ممنون ميشم اگر نظرتونو برام ارسال كنيد .

من ديدگاه خودم را برايش فرستادم. ديدم خوب است  آن پيوند و ديدگاه خودم را اينجا بگذارم .

درود بر تو خوب و نازنين

راستش مانند همان گفتگوي خودمان در باره پرده بكارت من هنوز آموزش و زمينه فرهنگي را براي پيشگيري از بروز چالش ها بهتر مي بينم. اين نوع زندگي از ديدگاه من و با ديد منطقي در مقايسه با بيشتر زندگي هاي پيرامونمان ، بسيار هم پسنديده مي آيد. ولي در نهان خويش و با رفتار هايي كه به آن بيشتر عادت كرده ايم تا باور داشته باشيم جور در نمي آيد. فاصله ميان آن پسنديدن منطقي و اين جور در نيامدن عادتي خيلي زياد است. و نمي توان آن را با چند كلمه پر كرد.

 -         سا لها پيش در بيشتر نقاط ايران آيين ناف برون يك پديده عادي و چه بسا پسنديده بود. خود من ،  يكي ازمبتلايان  بودم و چه بسا اگر پرسشها و كنجكاوي هاي كودكانه خودم نبود و همراهي خانواده ام اكنون يك قرباني بودم. به راستي ناف برون كردن خطر ناك و غير انساني  است و يا زندگي آگاهانه دو آدم تحصيل كرده و بالغ  زير يك سقف

-         پس از ناف برون كه بسيار غير انساني است بايد برسيم به آن  جور ازدواجهايي كه عمه و خاله و مادر بزرگ و ... يك دختر را مي بينند و و سپس عكس دختر را به پسر نشان مي دهند و ... راستي آن عمه و خاله و ... دختر را كه هيچ ! ولي پسر را چقدر مي شناختند!؟ يك جور مبادله كالا به كالا. تازه افتخارشان هم اين بود كه  براي اولين بار سر سفره عقد همديگر را ديده اند. من باور دارم كه دوام اين ازدواج ها بيشتر به ناچاري ها و بي پناهي هاي زنان بر مي گشت. تا درست بودن شيوه انتخاب ! . اين زبانزد هاي مردم : با لباس سفيد ي اومدي با لباس سفيد  مي ري- مهرم حلال جونم آزاد- سوختن و ساختن- به خاطر بچه هاش سوخت- و خيلي هاي ديگه كه  به دهان آسان مي آد ولي پشت اونها داستان هاي بسياري از تحقير شدن زنان و و چه بسا مردان هست كه جامعه تنها براي راحتي خودش راه انكار را برگزيده و با چند ضربالمثل و آيه و كنايه راه اعتراض را هم بسته و بي خيال مسئوليت اجتماعي! خيلي ها انگار فقط تا لحظه پاره شدن بكارت مسئوليت دارند همين! وچه بسا با همين باور احمقانه دختر را زودتر شوهر مي دادند تا از بار مسئوليت زودتر خلاص شوند.

-         از ازدواج هاي اجباري و عروس هاي خون بس و يا دختر بچه هايي كه همان شب زفاف به ايشان با نام خدا و به اذن پدر و با بي مسئوليتي جامعه، تجاوز جنسي در كودكي شد و  همان جامعه با سر افرازي  پشت در اتاق  و پشت به وجدان خويش ، هلهله افتخار آميز سر داد نمي خواهم بگويم

-         از بماني فيلم بماني و آمار خودسوزي دختران و زنان ايلامي كه هيچ دلم نمي آيد بگويم. و دختران و زناني كه بزرگترين آرزويشان مرگ است نمي خواهم بگويم.

 -         در نوشته هاي منسوب به اسلام مي خوانيم كه داماد مي تواند اگر واقعا قصد ازدواج دارد بدن عروس را از زير يك تور بدن نما ببيند. اين قصد را كي و چه جوري تشخيص مي دهد ؟! اين جور وقتها  به آدمي حالات تهوع ذهني دست مي دهد. همين !

-         سخن خيلي زياد است. باز هم مي گويم  بررسي اين جور  زندگي ها  مانند اين است كه بررسي كنيم ببينيم  چاقو را به دست جراح دادن بهتر است يا به دست بچه دادن . از چاقوي دست زورگير ها بگذريم بهتر است.

 -         از چاقوي دست زورگير ها بگذريم بهتر است.

 -          من باور دارم كه نتيجه بررسي اين زندگي در يك رابطه دو نفره بي گمان به سود آن دو نفر است ولي بايد سود جامعه نيز بررسي شود. بي گمان آنچه  جامعه را آزار مي دهد و آرامش آن را به هم مي ريزد . زندگي اين دونفر با هم و با اين شكل نيست بلكه اندازه پايبندي  اين دو نفر به پيمان ميان يكديدگر است كه راهش آموز پايبندي و عزت نفس است نه ...

-         من باور دارم اگر امروز آب فرهنگ جامعه دارد از ميان برها  و گاه  بيراهه هاي ناباب مي گذرد ، گناه را نبايد تنها در نابابي اين راه ها جست. گاه نادرستي  و نا كار آمدي راه هاي پيشين بسيار بيشتر گناه كارند.  گناه در برخورد ناآگاهانه با روان انسان است. گناه اين است كه انسان را تنها بدن و پيكر ببينيم. گناه اين است كه ما براي آساني خودمان دنباله رو بي چون چراي اجداد و نياكانمان باشيم. گناه اين است كه نمي خواهيم به خود زحمت انديشيدن و پيدا كردن يك راه نوين و درست را بدهيم. گناه اين است كه ما مسلمانيم ولي نمي خواهيم چون پيامبرمان بگوييم اگر اجداد ما اشتباه مي كردند ما نبايد اشتباه كنيم. به راستي اگر محمد به راه اجدادش مي رفت امروز خبري از يكتا پرستي و مسلماني بود. جسارت شك كردن و شجاعت پرسيدن و ظرافت انديشيدن  هستند كه كام ذهن ما را با حلاوت دانستن آشنا مي كنند.

-         من باور دارم بهترين پيوند ها و عروسي ها با گزينش آگاهانه و دوست داشتن آغاز مي شود. مهم اين است كه همه ي ما ، مانند يگانهاي پژوهشي  روش هاي گزينش و آگاهي و دوست داشتن را پيدا كنيم. و به يكديدگر ياد دهيم .

-         من همخانه شدن را در اين جامعه راه شناخت و آگاهي  نمي دانم. جامعه ما هنوز آن قدر عقده هاي جور ا جور و به ويژه عقد هاي جنسي  دارد كه چه بسا در بيشتر اين خانه ها عقده گشايي جنسي بشود تا آشنايي و  ...  ولي به هر صورت اين عقده گشايي ها را بيشتر از تجاوز جنسي با اين همه روشهاي نوين شايع شده مي بينم.

- بهترين راه اين است كه جامعه بالغ و دور انديش خود آگاهانه و با پذيرش مسئوليت براي اين تنگناهاي ازندگي اجتماعي امروزين روشهاي نوين پيدا كند و در همه گير كردن آن بكوشد تا اينكه جوانان بخواهند با  توانايي هاي اندك و نادانستن  هاي بسيار خود  خويش راه هاي ناقص بيابند و يا بيافرينند. ( من ميان ناداني و نادانستن اختلاف مي گذارم. ناداني يك ارزش منفي است كه چندان هم درمان ندارد ولي نادانستن منفي نيست و راه هاي زيادي براي درمان دارد (

 راستي دوست دارم اگر مشكلي نيست ديدگاه هم را براي ديگراني كه پيوند را فرستاده اي بفرستي  و ديدگاه آنها را نيز براي من بفرستي. اگر بتواني مرا بسيار خوشحال خواهي كرد.

 

اتومبيل لامبورگيني و اسلام و افسوسي بزرگ

فرستاده اند كه :

مردی شیخ را گفت: شیخنا، هزاران سال پیش عرب دختران را زنده بگور می کرد !
الان هم که حق رای و رانندگی به دختران نمی دهد که همانا زنده بگوری است!
این اعراب که هنوز جاهل هستند، پس بگو اسلام چه سودی داشت؟

شیخ گفت:اسلام کاری کرد که مرد وزن عجم گاو خود را بفروشد و ملتمس ویزای ما شود تا پول خود خرج مکه کند ،
و مرد عرب از شترسواری و چادر نشینی به لامبورگینی و برج نشینی برسد واین معجزه اسلام است!!

 مریدان چون سخن شیخ شنیدند، از مسرت رمیدن وجامه دریدند

 اما من مي خواهم بگويم كه ،

سخن از چيز ديگري است .

شيخي ديگر در سالي ديگر گفته بود كه غرض از مكه نشاني است كه ره گم نشود.

شيخنا! مي داني ؟ دير زماني است ،  كه ره گم شده است . در جستجوي راه گم شده ، مرد و زن عجم انگار از اين خواب اسلامي بيدار شده اند ، ولي به پول دادن به اعراب خو گرفته اند، شايد ! 

 خيلي از ما ديگر براي مكه و ... پول نمي دهيم ولي افسوسي بزرگ هنوز هست و آن اين كه  هنگام پيشواز  از  جشن نوروز باستاني ،  براي دبي برنامه ريزي مي كنيم.

از اين خواب روشنفكري كي بيدار مي شويم ما ؟!

اين خواب ديگر دارد به دارازا مي كشد. مي ترسم كه خواب ابدي سر برسد ولي از اين خواب روشنفكري بر نخاسته باشيم.

 

 با سفر  جداي از بار معنوي  اش كه داستان ديگري است ،چه به مكه و  سوريه و كربلا و قم و رم  و شمال و جنوب و   آمريكا و آفريقا و  دبي و  لس آنجلس و آنتاليا و ... هيچ مخالفتي ندارم. و خود آرزومند سفر هاي بيشتري هستم ، و باور دارم كه  كه بسيار سفر بايد ، تا پخته شود خامي .

ولي باز هم مي گويم ، سخن از چيز ديگري است .

پي نوشت : شايد هم فقط به پول دادن خو گرفته ايم ، چرا كه اگر عرب بياباني هم نباشد پول مي دهيم ولو بالصين . ما پيش در آمد پر سود  سخنان و داستان هاي قشنگ را از ياد برده ايم و حالا در يادمان تنها تكه هاي بي ربط و پر زيان پاياني آنها مانده است . تا دير نشده بايد كاري كرد !

آهنگي براي گوش قلب ما

ديروز يكي  داستاني در رابطه زن و شوهري را فرستاده بود كه اينجوري شروع مي شد :

 این قضیه به نظر کمی آشنا نمیاد ؟

مرد در حال تماشاي مسابقه‌ي فوتبال است .

زن: به ‌نظر تو موهام رو کوتاه کنم؟
مرد: اگر دوست داری کوتاه کن!

 ....  دنباله داستان را در پايين گذاشته ام

مي خواستم بگويم  كه  شايد اين داستان خيلي براي خيلي ها آشنا به نظر بيايد.

بياييد يك پوسته نازك از رويه داستان برداريم و سپس پوسته دروني  آن را ببينيم.

در روابط انساني بيشتر  وقتها اينجور داستانها و گفتگوها درد اصلي شان زير پوسته آنها و پشت اين گفتگو ها قرار دارد.

نمونه هاي ديگري از چنين گفتگويي در رابطه پدر فرزندي و يا مادر فرزندي بيشتر رخ دهد. و چه بسا در رابطه شوهر و زني!

در زير هم داستان كامل را گذاشته ام و هم دو داستانك من در آوردي و در آخر هم ديدگاه خودم را !

 ***********

داستان يكم

مرد در حال تماشاي مسابقه‌ي فوتبال است .

زن: به‌نظر تو موهام رو کوتاه کنم؟
مرد: اگر دوست داری کوتاه کن!
زن: من دارم از تو می‌پرسم!
مرد: نمی‌دونم عزیزم. اگر فکر می‌کنی قشنگ می‌شی کوتاه کن!
زن: یعنی به نظرت من اين‌جوري قشنگ نيستم؟
مرد: نه عزیزم. فقط گفتم اگر كوتاه دوست داری کوتاه کن!تو در بین تمام زن‌هایی که من می‌شناسم از همه قشنگ‌تری.
زن: پس زن‌هاي ديگه رو هم ديد مي‌زني؟ معلوم شد چه چشم چروني هستي!
مرد: ای بابا! خوب قشنگ من! عزیز من! خانم من! آره کوتاه کن!
زن : این رو گفتی که دیگر حرف نزنم؟
مرد : نه جونم! حرف بزن!
زن: پس تو واقعا فکر می کنی موهای کوتاه خوشگل تره؟
مرد: آره عزیزم. کوتاهشون کن.
زن: ولی خودم موی بلند را بيش‌تر دوست دارم!
مرد: خيلي خب. هر جور راحتی. می‌خواهی کوتاه کن یا کوتاه نکن.
زن: ناراحت شدی؟
مرد: نه عزیزم! چه ناراحتی؟ مثل همیشه یک سوال کردی.
زن: این کار همیشگی‌ته. اصلا به من توجه نداری. هر وقت یه سوال می پرسم تو سر بالا جواب می دی!
مرد: خوب می‌گی من الان چي بگم؟
زن: اصلا ولش کن! می‌خوام موهام رو رنگ کنم! به نظرت قرمز قشنگ تره یا طلایی؟
مرد: مگه رنگ موهات چه‌شه؟ تازه تو همه‌ي رنگ‌ها بهت مي‌آد.
زن: ديدي گفتم كه من اصلا برات مهم نيستم؟
مرد: عجب گیری کردیم. اگه من بگم غلط کردم تو راحت می شی؟
زن: بهانه‌گير هم شدي! نکنه پاي یک زن دیگه وسطه و من نمی دونم!
مرد: آخه رنگ موي تو چه ربطی به زن ديگه داره؟
زن: پس يه زني هست كه رنگ موي من ربطي به اون نداره! حالا که این طوری شد من هم مهریه ام را می‌گذارم اجرا تا تو هوس زن گرفتن نکنی.
مرد: اگه فکر کردی این دفعه هم می تونی با این کارها من رو گير بندازي و مثل اون دفعه ۵۰۰ هزار تومان از من بگیری كور خوندي!
زن: یعنی تو نمی‌خواهی به من ۵۰۰ هزار تومان بدی؟
مرد: چرا! ولي به یک شرط!
زن: چه شرطی؟
مرد: بی خیال شی و بگذاری اين ۱۵دقیقه‌ي آخر فوتبال رو ببینم!
زن: باشه! قبول! ولی گفته باشم اخبار حق نداری نگاه کنی!
مرد: قبول!

دو دقیقه بعد

زن: به نظرت برای مهمونی فردا شب اون لباس آبیه رو بپوشم یا اون لباس صورتیه رو؟

***************

داستان دوم

پدر سرگرم روزنامه يا بازي فوتبال

مادر سرگرم گفتگوي تلفني و يا آرايش

دختر يا پسر كوچولو:  

 حوصله ام سر رفت . چي كار كنم.

 ماشين آبي تو بردار.

-         نه نمي خوام.

-         كتاب داستان بخون.

-          نه اونم نمي خوام

-         هر كاري دلت مي خواد بكن

-         هيچي الان دلم نمي خواد و هر چي شما بگين

-         خوب برو  تلويزيون  روشن كن

-         نه !چقدر تلويزيون ببينم

-         خوب بازي كامپيوتر ي

-         نه از اونم خسته شدم

-         خوب بيا اين موبايل من

-         نه!

-         اي بابا ! توخودت هم نمي دوني چي مي خواي. مي ذاري اين كارم تموم بشه...

-         بچه با خوشحالي. خوب باشه فقط بعدش ديگه كار ديگه اي شروع نكني ها!

-         ...

-         ...

 **********

داستان سوم

چهار شنبه است. خانوم خونه با ليلي قرار گذاشت آخر هفته برن خونه مريم اينا  و  گوشي تلفن را گذاشت سر جاش و بعد هم رفت تو آشپرخونه. آقاي خونه مي پرسه

-         تو مي گي آخر هفته چي كار كنيم. اين هفته پنج شنبه مون كاري نيست.

-         خوب هر كاري كه دوست داري بكن

-         با هم بريم سينما؟

-         من با ليلي قرار گذاشتم برم خونه مريم اينا

-         چطوره اين هفته با هم  گل خونه را مرتب كنيم. خيلي از گلها بايد خاكشون عوض بشه.

-         گفتم كه هر كاري خودت دوست داري بكن.

-         ببين موهام خيلي بلند شده ، ميشه تو برام كوتاه كني

-         خوب چرا نمي ري آرايشگاه

-         خو ب مي رم آرايشگاه. مي خواي مانند دوره عقدمون بگم ريش منو پرفسوري بزنه يا به نظرت اين مدل جديد ها بزم و دو تا چكمه هم پيش گو شام بزارم.

-         خوب هر چي خودت دوست داري ! . مگه همين مدل الان چشه ؟

-         تو پنج شنبه را با ليلي مي ري؟ جمعه كه ديگه خونه اي!

-         ...

-         ...

 ************

داستان ريشه

شايد اين داستانها خيلي براي خيلي ها آشنا به نظر بيايد.

بياييد يك پوسته نازك از رويه داستان برداريم و سپس پوسته دروني  آن را ببينيم.

در روابط انساني بيشتر  وقتها اينجور داستانها و گفتگوها درد اصلي شان زير پوسته آنها و پشت اين گفتگو ها قرار دارد.

نمونه هاي ديگري از چنين گفتگو هايي در  رابطه پدر فرزندي و يا مادر فرزندي بيشتر رخ دهد.  زن و شو شوهري و چه بسا در رابطه شوهر و زني! و  هر رابطه انساني ديگري

اين گفتگو ها و مانند آنها با كمي بيش و كم هر روز در پيرامون ما تكرار مي شوند.

 مي دانيد شايد تكراري بودن اين حرفها نمي گذارند ما به انگيزه اي اصلي گوينده پي ببريم.

 در بيشتر اين گفتگو ها اگر هنگام شنيدن كمي بيشتر گوش كنيم  و كمي هم دريچه روي قلب مان را  باز كنيم مي توانيم نواي آهنگ زمينه را هم بشنويم.

 در آهنگ زمينه يك زن يا يك بچه يا يك مرد دارد پشت سر هم با زباني كه فقط قلب آدمي آن را ميشناسد آواز مي خواند. و پشت سر هم تكرار مي كند " به من توجه كن –  رنگ موهايم را  ببين – با من بازي كن –  با من بنشين -با من بيا- به من نگاه كن -  موهايم را تو اندازه كن -..."

 

 

بياييد باور كنيم كه راه رو به روي مهر ورزي و دوست داشتن ، با گام نخست  بي تفاوتي  شروع مي شود .