بخشي از كتاب طرحي از يك زندگي
راستش من هم مانند خيلي هاي ديگر در سالهاي جواني و نو جواني با دكتر شريعتي و كتابهايش آشنا شدم. آن رو زها كتابهاي ايشان چندان آستن به دست نمي آمد و همين سبب مي شد كه لذت خواندنش در پس سختي پيدا كردنش كمي بيشتر از اين روزها باشد.
همان رو زها هم من همين جور كه كم كم كتابهايي از ايشان مي خواندم گاهي احساسي از اينكه اين حرفها همه شان هم خوب نيستند داشتم. پيش مي آمد كه به دليل احترام روزهاي نخست آشنايي گاهي حتي بگويم نه از كجا معلوم اين گفته خود دكتر است. اين كه فقط متن گرد آوري شده يك سخنراني است . شايد آن دانشجوي خواسته حرفهاي خودش را كه لا به لاي حرفهاي دكتر بزند. و گاهي حرفها آنقدر به مذاقم ناخوش مي آمد كه مي شد از دست دكتر ناراحت و حتي گاهي عصباني بشوم.
تا كم كم بزرگ شدم و ياد گرفتم كه دكتر هم مانند هر انسان ديگري در حال رشد بوده. او هم كامل نبوده . حالا اينكه گاهي حرفهايش كاملتر از حرفهاي ديگران است دليل نمي شود كه هميشه حرفهايش كامل باشد. ولي اينكه گاهي حرفهايش كاملتر است دليل خوبي است كه او انساني كاملتر از ديگران و از همين رو محترم است.
و اين احترام به او را هنوز با خود دارم اگر چه ميان ما ديگر آن رابطه نخست نيست.
اين روزها دارم كتاب طرحي از يك زندگي را گاهي ورق مي زنم. ديشب وصيت نامه ايشان را مي خواندم. و ار آنجاييكه من خوشبختانه يك زنم كه وصيت ايشان به سارا و سوسن برايم مهم بود. و حالا اين بخش را براي شما مي گذارم.
*******************
همه امیدم به احسان است در درجه اول، و به دو دخترم در درجه دوم. و این که این دو را در درجه دوم آوردم، نه به خاطر دختر بودن آنها و اُمل بودن من است. به خاطر آن است که در شرایط کنونی جامعه ما، دختر شانس آدم حسابی شدنش بسیار کم است. که دو راه بیشتر در پیش ندارد و به تعبیر درست دو بیراهه: یکی، همچون کلاغ شوم در خانه ماندن و به قارقار کردنهای زشت و نفرت بار احمقانه زیستن، که یعنی زن نجیب متدین؛ و یا تمام ارزشهای متعالیش در اسافل اعضایش خلاصه شدن، و عروسکی برای بازی ابلهها و یا کالایی برای بازار کسبه مدرن و خلاصه دستگاهی برای مصرف کالاهای سرمایهداری فرنگ شدن که یعنی زن روشنفکر متجدّد. و این هر دو یکی است، گرچه دو وجهه متناقض هم. اما وقتی کسی از انسان بودن خارج شود، دیگر چه فرقی دارد که یک جغد باشد یا یک چغوک. یک آفتابه شود یا یک کاغذ مستراح. مستراح شرقی گردد، یا مستراح فرنگی. و آن گاه در برابر این تنها دو بیراههائی که پیش پای دختران است، سرنوشت دخترانی که از پدر محرومند تا چه حد میتواند معجزهآسا و زمانه شکن باشد، و کودکی تنها در این تند موج این سیل کثیفی که چنین پر قدرت به سراشیب باتلاق فرو میرود تا کجا میتواند برخلاف جریان شنا کند و مسیری دیگر را برگزیند؟
گرچه امیدوار هستم که گاه در روحهای خارق العاده چنین اعجازی سر زده است. پروین اعتصامی از همین دبیرستانهای دخترانه بیرون آمده، و مهندس بازرگان از همین دانشگاهها، و دکتر سحابی از میان همین فرنگ رفتهها، و مصدق از میان همین دولهها و سلطنههای «صلصال کالفخارمن حمامستون»، و اینشتین از همین نژاد پلید، و شوایتزر از همین اروپای قسی آدمخوار، و لومومبا از همین نژاد برده، و مهراوه پاک از همین نجسهای هند و پدرم از همین مدرسههای آخوند ریز و به هرحال آدم از لجن و ابراهیم از آزر بُت تراش و ... محمد از خاندان بتخانه دار، به دل من امید میدهند که حسابهای علمی مغز مرا نادیده انگارد و به سرنوشت کودکانم، در این لجنزار بت پرستی و بت تراشی که همه پرده دار بتخانه میپرورد، امیدوار باشم.
اما تو، سوسن ساده مهربان احساساتی زیبا شناس!منظم و دقیق و تو، سارای رند عمیق. عصیانگر مستقل! برای شما هیچ توصیهای ندارم. در برابر این تندبادی که بر آینده پیش ساخته شما میوَزد، کلمات، که تنها امکاناتی است که اکنون در اختیار دارم، چه کاری میتوانند کرد؟ اگر بتوانید در این طوفان کاری کنید، تنها به نیروی اعجازگری است که از اعماق روح شما سَر زند، جوش کند و ارادهای شود مسلح به آگاهیای مسلط بر همه چیز و نقاد هرچه پیش میآورند و دور افکننده هر لقمهای که میسازند. چه سخت و چه شکوهمند است که آدمی خود طباخ غذاهای خویش باشد. مردم همه نشخوارکنندگانند و همه خورندگان آنچه برایشان پختهاند. دعوای امروز بر سراین است که لقمه کدام طباخی را بخورند. هیچ کس به فکر لقمه ساختن نیست. آنچه میخورند غذاهایی است که دیگران هضم کردهاند. وچه مهوع.
آن هم کیها میسازند؟ آزاد زنان! این تنها صفتی است که آنها موصوفات راسیتن آنند،آزاد از... عفت کلام اجازه نمیدهد.
این چادرهای سیاه را، نه فرهنگ و تمدن جدید و نه رشد فکری و نه شخصیت یافتن واقعی و نه آشنایی با روح و بینش و مدنیّت اروپا، بلکه آجان و قیچی از سر اینان برداشت، بر اندام اینان درید و آنگاه نتیجه این شد که همان شاباجی خانم شد که بود، منتها به جای حنا بستن، گلمو میزند و به جای خانه نشستن و غیبت کردن، شب نشینی میکند و پاسور میزند. از خانه به خیابان منتقل شده است.هم اوست که فقط تنبانش را درآورده است و بس. یک ملا باجی، اگر ناگهان تنبانش را در آورد و یا به زور در آوردند چه تغییراتی در نگاه و احساس و تفکر و شخصیتش رخ خواهد داد؟ اما مسأله به همین سادگیها نیست. زن روز آمار داده است که، از ۱۹۵۶ تا ۶۶ (ده سال) مؤسسات آرایش و مصرف لوازم آرایش در تهران پانصد برابر شده است و این تنها منحنی تصاعدی مصرف در دنیا، و در تاریخ اقتصاد است، ونیز تنها علت غائی همه این تجدد بازیها و مبارزه با خرافات و آزاد شدن نیمی از اندام اجتماع که تاکنون فلج بود، زندانی بود و از این حرفها ...اما اینها باز یک فضیلت را دارایند، یعنی یک امتیاز بر رقبای املشان. چه گرفتاری عجیبی در قضاوت میان این دو صف متجانس متخاصم پیدا کردهام. هر وقت آن «ملاباجی گشنیزخانم»ها را میبینم میگوییم باز هم آنها و هر وقت آن «جیگی جیگی ننه خانم»ها را میبینم می گویم باز هم اینها.
*******************
و به راستي تغيير فرهنگ نه با اسلحه مي شود و نه با قيچي و آجان. دكتر جمله ا ي دارد كه قلم توتم من است.
و اما چگونه مي توان تراوش قلم را جوري به ذهن يخ زده و منجمد اجتماع خوراند .اجتماعي كه مصرف برايش افتخار است و كار عار!