آن كه ناموخت از گذشت روزگار              هيچ ناموزد ، ز هيچ آموزگار

  يكسالي مي شود كه اين سروده را كه نمي دانم از كيست سر نويس يك نوشته كرده ام و گاه گاهي نوشته  از جايي و يا از خودم را زير آنمي نويسم . به اميد آن كه بتوانم در اين باره يك گفتگوي خوب بكنم. ديدم انگار به اين زودي ها نمي توانم كاري را كه مي خواهم به انجام برسانم. پس اينك تا همين جايش را اينجا مي گذارم به اميد آنكه يكسالي نگذرد و من بتوانم انجام كار خودم را ببينم.

 چرا جامعه ايراني با اين همه تجربه از تاريخ  باز هم تكرار اشتباه مي كند.؟

 در تحليل هاي گوناگوني كه از جامعه ايراني مي خوانيم  اين پرسش ياخيلي شفاف در جايي از متن خودنمايي مي كند و يا متن  آرام آرام ما رامي برد به سويي كه از خود بپرسيم:

 " پس چرا جامعه ايراني با اين همه تجربه از تاريخ باز هم تكرار اشتباه مي كند؟" .

 نام  مردان و زنان بزرگي در تاريخ گذشته اين ديار مي درخشد. كه درد مردم داشته اند و هم  جان و مال خويش و هم نام و نشان خويش را در راه  مهر ميهن ودرمان درد مردم  ،  بي هيچ چشم داشتي ، به ميدان مبارزه برده اند.

 مسعود بهنود ; خوب نوشته بود پس چه شد ؟ كه امير كبير  كه اين همه درد مردم داشت، هنگامي كه  خونش ريشه درختان فين را  رنگين مي كرد ، كجا بودند اين مردم. چگونه شد كه مردم با مصدق آن كار ها را روا داشتند .

 و دكتر رضا قلي چه خوب مي گويد كه چرا ايرانيان با هوش اين چنين اند : هوش دليل بر تدبير عقل نيست.هوش ذاتي است و عقل و تدبير اكتسابي ! .جملات ساده مانند من نمي دانم - من به اندازه كافي اطلاع ندارم- من بايد بپرسم- در ميان ايرانيان رايج نيست .مي خواستم نشان دهم كه ساختار هاي سياسي اجتماعي فرهنگي تاب تحمل  اصلاحات اين بزرگان را نداشتند(پیشگفتار نخبه كشي)

فرق میان ايران و اروپا (فريدون آدميت) : قدرت في نفسه بد نيست. نظريه پردازاي هاي قدرت به خوب بودن سياست مداران اعتقاد دارد و لي به خوب ماندن آنها نه !

با يگ گل بهار نمي شود . با تغيير يك فرد و يا چند نفر نمي توان دگرگوني بزرگ اجتماعي را رقم زد. درست است كه تغيير را بايد از خود شروع كرد ولي نمي توان در همين قدم نخست خود ماند. جامعه يك معادله است با چند پارامتر كه بر هم تاثير گذارند. بايد ديد چند عاملي را به جاي تك عاملي نشاند.اگر مصدق زنده بود. اگرفلان  سلسله نبود و اگر مردم چنين و چنان بودند

اگر به صد روش با استبداد گلاويز شويم تا ساختار هاي استبداد پرور هستند

 شربت شيرين مدح يا داروي تلخ نقد ( دکتر سروش) . راستی خود سروش چرا نقدر را بر نمی تابد.؟

ذوق مصرف آن را به رنج توليدش ترجيح مي دهد ( مصرف گرايي)

 ايراني گاه به خواست ها  و آرزو هاي ملي – اسلامي فقط در حد احساسي عاطفي دلخوش كرده  تا از رنج انديشه و خستگي تلاش به دور باشد

در اروپا مردم را گوشت دم توپ يا بازوي كار مي خواستند.

در ايران ما اما  حاكمان فقط  شاهرگ لب تيغ مي خواستند يا در ميدان نبرد ويا در پناه امن جلاد تحت امر  پايتخت . مردم از حاكمان فقط خبر قشون كشي هايشان را مي دانند

آزادي نه گرفتني است و نه دادني آزادي ياد گرفتني است

قانون نه خريدني است و نه وارد كردني از نظر فرآيندي قانون نسبت به روابط كاري" پس آينده" است.

قانوني كه به صورت خود جوش برآمده از روابط اجتماعي بين مردم است مي تواند قدرت حاكمه سياسي و .... را بشكند. ولي قانون خريداري شده و يا وارداتي چنان در برخورد با روابط حاكم اجتماعي تغيير شكل مي دهد و مورد سوء استفاده قرار مي گيرد كه فقط راه اميد بستن بر هر قانون ديگري را بسته ميكند . انديشه قانون گرايي كه نيازمند زايش است و پرورش را عقيم مي كند و ناقص.

 ( روزنامه شرق) :  حقوق رسوب تاريخي اخلاق است. مفهوم حقوق از مفهوم فرهنگ جامعه جدا شدني نيست حتي سنگهاي رسوبي كه پس از هزازان هزار سال در  جغرافي جايگاه   زايش خود دوام آورده اند پس از انتقال  به يك جغرافي ديگر شروع به دگرگوني  و تغيير شكل مي كنند.

حال اين اخلاق رسوب شده چرا نبايد تغيير شكل دهد و تخريب شود

روش شكل گيري قانون

پایبندی به قانون

اجراي اجباري قانون و اين سومين راه ناكارآمد ترين روش براي اجرا ي قانون است

قانون برگرفته از فرهنگ هر جامعه ، ميتواند آن جامعه را كنترل كند و رشد دهد. فرهنگي كه خود ساخته شده از سنن ، عادات، هنر، اخلاق، اعتقادات و هرگونه روابط انساني موجود در جامعه  كه  انسان در طي دوره زندگي اجتماعي خويش، آن را از اجتماع مي آموزد.

به بهانه شب يلدا

با درودي  بسيار و شاد باشي پايدار

 

تير ماه يه پيامكي بهم رسيده بود كه يه همچين چيزايي توش نوشته بود .

 ما ايرانيها بلندترين شب سال را جشن مي گيريم ، ولي در روز نخست تابستان كه درازترين روز سال است از جشن خبري نيست. و رسيده بود به اينكه  پس تاريكي را بيش از روشني گرامي مي داريم

خواستم بگويم كه يادمان باشد شب يلدا براي اين نيست كه بلند ترين شب را گرامي بداريم. براي اين است كه يادمان بماند كه ثانيه اي نور بيشتر ، ارزش آن را دارد كه در بلندترين شب سال با شادي به پيشوازش برويم.

 

چو مهر ميهنت افروز گردد

                    شب يلداي ميهن روز گردد

 

 

 

 

 

                 سربلندي و دلشادي تان روز افزون باد

 

 

 

 

 

به بهانه بهار عربي در مصر

داستان بهار عربي در مصر شده است  يك جور هايي مانند  اين داستان خيالي و تاريخي من در آوردي  :

 روزي روزگاري در كشوري " ناكجا آباد " نام  ، شاهي ستم پيشه  بود.  انديشمندان- خرد ورزان – روشنگران - كار گران – بينوايان- دانشجويان – كارمندان – زنان و ...  در سالهاي درازي ، براي رهايي از اين بند ستم شاهي كوشيدند. در اين سالها بسيار شكنجه شدند و بسيار فجيع كشته شدند- بسيار بيش از آن كه در توان سخن باشد روح و جانشان آزار ديد – چشمشان گره بر آستانه ورود نور داشت و در اين چشم به راهي دراز براي بهبود و رهايي و نور ، هم   بدن و پيكر آنها  آزار ديد و هم بيش از آن جان و توانشان را فرسوده شد.

آنها گروه هاي زيادي بودند كه در راه روش ها و خواسته هايشان خيلي جا ها با هم تفاوت داشتند. و تنها يك نكته هم پوشاني داشتند .  كشور داري با روش شاهنشاهي نمي خواستند. هر كدام در اين جور  از كشور داري كوتاهي هايي مي ديدند كه نياز به بازنگري و باز سازي داشت

در اين كشور تنها يك گروه بودند كه با سر دادن شعار هاي مردم فريب  ، گاهي كنار مردم مي ايستاند و اين چنين  با حكومت يك گلاويزي بي درد سر داشتند .ولي چون بده بستاني با حكومت داشتند در قوانين خود حتي مبارزه عليه حكومت را حرام مي شمردند.

 اما با همه ي اينها  سر انجام  پس از سالها مبارزه ،  روزي بوي پيروزي  از دور به مشامش گروه هاي مبارز   مي رسد . و با اميد بيشتري مبارزه را پيش مي برند تا خود پيروزي. مزه پيروزي با اينكه نخست در كام همه ي ايشان خوش آيند است ولي اين مزه چند گاهي بيشتر براي همه  نمي ماند. براي خيلي از گروه ها اين مزه ي خوشايند ، نخست گس و سپس نا خوشايند مي شود. كار حتي به بدبويي هم مي رسد. خيلي ها مي خواهند اين پيروزي را بالا بياورند. بعضي ها دل درشان شروع مي شود. انگار كه خوب نجويده باشند.و خيلي ها به درمانهايي فكر مي كنند انگار كه عرق نعنا يي براي هضم آشي سنگين.

شب سياه و درازي به پايان رسيده است. پرده نوري دامنه افق را روشن كرده و اين خود بسيار زيبا است. آنها در آستانه ورود خورشيد با اينكه تاب و توان چنداني برايشان نمانده ايستاده و افق را مي پايند. باور كردن اين پگاه پيروزي براي همه آنها بسيار خواستني و دوست داشتني است. آنها چنان از سرما و تاريكي  خسته شده اند كه روزنه اي كوچك  از نور و نواي  آرامي از شب برفت و شب برفت جوري سرگرمشان مي كند كه داستان دم روباه براي كوتاه زماني فراموششان مي شود وهمين خود بهترين فرصت شد  براي روباه نابكار  كه به كمك گرگ خونخوار راه خورشيد را دوباره ببندد .

 ***********

اينجا بگذاريد داستان  دم روباه را بگويم تا ...

مادربزرگم نخستين بار دم روباه را نشانم داد. در روستا بودم  - اركين -خانه ي مادر مادرم. بهش مي گفتم  "نه نه زوره " هنوز هم آن روز صبح يادم هست. بايد بهار بوده باشد. چون شاخه هاي درخت توت وسط حياط جلوي چشمانم  است. بيدارم كه كرد گفت :" ديگه الان دم روباه صورت آسمان را پاك مي كند. بايد زودتر بيدار شيم تا پيش از كشيدن سرخي چشم آسمان بتوانيم گوسفند ها را از آغل بيرون بياريم كه چوپان ببردشان ". مادر بزرگم خيلي خوب بود. برايم داستان مي گفت. يادش به خير داستانهاي سريالي ! هر شب يك قسمت ! J   .حرفهاي ساده اش هم خيلي وقتها پر بود از كنايه  هاي داستاني. " دم روباه –صورت آسمان- سرخي چشم آسمان و اينجور چيز ها ..."  دوستش داشتم. خدا بيامرزدش.

خوب مي دانست با اين جور چهل تكه هاي رنگانگ  چگونه مرا از رختخواب بيرون بكشد.

وقتي بيدار شدم ، برايم گفت پس از پايان شب ، پيش از اينكه صبح راستين بيايد ،اول صبح دورغي مي آيد. روباهي بازيگوش دمش را روي صورت سياه آسمان مي كشد و براي لحظه اي همه مي پندارند صبح شده است. ولي اين فقط يك لحظه است. پس از آن ، يك تاريكي ديگري ولي كم رنگ و كوتاه آسمان را مي گيرد. سپس پرچم سپيد  صبح راستين از پشت كوه ها پيدا مي شود.  انگار يك نوار سفيد ميان كوه ها و آسمان ، كه نسيمي آرام آن را به سوي آسمان مي كشاند. –  همان شفق -   و بعد خورشيد آرام آرام خود را از پشت كوه ها  بالا مي كشد. آن روز صبح  اينها را گفت و يك به يك از بالاي پله هاي  ايوان خانه نشانم داد. گفت خورشيد كه خوب بالا بيايد ديگر سرخي افق هم تمام مي شود. و اين يعني سرخي چشم آسمان هم كشيده مي شود.

 

 ***********

در داستان تاريخي  آن كشور ستم شاهي اما با اينكه شب راستين به پايان رسيد ولي  بامدادي از راه نرسيد كه خورشيد راستين در آن بتواند  شام ميهن  را پايان دهد.

 سلفي هاي مصري همان روباه داستان ما هستند. در روزهايي نه چندان دور آنها با پذيرش نامباركي هاي مبارك پيش قدم دفاع از حكومتش بودند و منبر هايشان  حرام بودن مبارزه را از حلقوم مردم فريبشان  بر سر و گوش مردم مي ريخت . اين كلمه هاي حرام -حرام چون گلوله هاي توپ صف شكن بر گوش هاي مبارزان و خانواده هاي آنها شليك مي شد.

گاه كه  جوانان نمي خواستند اين حرام ها را نمي پذيرفتند و نمي خواستند بشنوند ، خانواده ها كه مي شنيدند و جون چيزي جز خوشبختي دنيا و آخرت نمي خواستند و چون اين سلفي ها با اين حرام و حرام انگار بهشت را از جوانانشان دريغ مي كردند ، كار خيلي از خانواده ها در ميان بيچارگي هايشان حتي به اين كشيد كه جوانان خويش را عاق والدين كنند شايد با حرمت پدري و مادري جوانانشان را از ميدان مبارزه به پاي منبر مصالحه بكشانند. و اينچنين با حقه و نيرنگ به نام  دين دنيا و آخرت جوانان خويش را نجات دهند.

 ولي افسوس ، همين كه جوانان  با تلاش و مبارزه خستگي ناپذيرشان نقاب مبارك را از چهره حكومت نامبارك بر داشتند تازه اين سلفي هاي تند رو پرچم مبارزه را برداشتند.

آنها  كه  فتوي هاي  الازهرشان  گاه  به راستي زهري بر كام آزاد انديشان و زحمت كشان بود  و فقط كام كج انديشان گرگ صفت را شيرين مي كرد.  تازه به ميدان رسيدند و  ناگهان در پناه خستگي مبارزان و سرگرمي آنها در جشن پيروزي خود را به رديف نخست رساندند و شدند رقيب و رفيق ِ شفيق ِ پس مانده نظام نامبارك. تا مبارزان به خود بيايند رقابت شروع شده بود. مبارزان در روياهاي  خود انتخاب را آزاد مي ديدند ولي حالا آنها مجبور به انتخاب بودند.

 آنها نه با آزادي كه به اجبار انتخاب كردند. ولي چه خوب كه انتخاب اجباري خويش را افتخار نمي خوانند و نمي خواهند با رودر بايسي و اينجور چيز ها  خودشان را گول بزنند. چه خوب كه راه بازنگري و بازسازي و بازيابي را براي خود بازنگه مي دارند و باز مبارزه مي كنند تا از شر صبح دورغين نيز رها شوند.

آري راه آزادگي را هيچ بندي شايسته نيست.

 پي نوشت : راستي در دوباره خواني نوشته ام ديدم كه  نام رقيب انتخاباتي سلفي ها  مي شود شفيق كه هم شكل شفق است و آدم را ياد حس بد دلسوزي مي اندازد. .... خواستم اشاره اي به آن بكنم .همين!

به بهانه 10 دسامبر - روز جهاني حقوق بشر

دوم دبيررستان كه بودم. خاتم صمدي پس از اينكه  درس طنز را در آيين نگارش  گفت ، براي موضوع انشا روي تخته نوشت " طنز " . يادم مي آيد چيزي نوشتم در مورد حقوق بشر. بشر آدمي بود كه هر روز مي رفت تا حقوقش را بگيرد ولي هميشه و همه جا بهش مي گفتند امروز برو فردا بيا. و دور بر اين حقوق بشر و احبار آن روز ها ي جنگ ايران - افعانستان و اين چيز ها.

اكنون بيست و چند سال از آن روز ها گذشته است. خيلي پيش آمده كه به اندازه حقوق بشر انديشيده ام. چه بسا چرتكه و ماشين حساب و اكسل هم بكار برده ام تا عقب افتاده ها را گاه حساب كنم. ولي در تمام اين سالها راستش به خود حقوق بشر كمتر انديشيده ام. اكنون يكي دو سالي  بشود شايد كه دانسته ام نخست بايد به حقوق خود آگاهي داشته باشيم.

به راستي حقوق ما چيست. به راستي آيا ما فقط بايد بنشينيم تا حقوق مان برايمان واريز شود. به راستي ما براي دانستن حقوق خود و داشتن حقوق خود چه بايد بكنيم كه نه انگ سياسي به ما بزنند و نه انگ مذهبي و نه انگ زياده خواهي و نه انگ بوي قرمه سبزي...

شما چه مي گوييد.

من كه مي انديشم نخستين راه اين است كه هريك چراغي به دست بگيريم و گوشه ازاين حقوق را به خود و ديگران نشان دهيم .

من چراغ خويشا ميگيرم روياين دو حق " حق دانستن - حق اميد وار بودن"

به بهانه يك سالگي روزگار روشن

 

چه بسا بيشتر شما نوشته پروفايل روزگار روشن را خوانده باشيد .ولي دوست دارم دوباره آن را اينجا بگذارم.

"چند زماني بود كه در آستانه ورود به ميان سالي وقتي حساب و كتاب روز هاي عمرم را مي كردم بيشتر وقتها مي رسيدم به اينكه من هنوز كلي كار نكرده دارم و كلي حرف نزده. و بيشتر كلي حرف نشنیده. قرار ي با دوستاني گذاشتم كه بياييد بيشتر همديگر را ببينيم و مانند روزهاي پر شور جواني بيشتر از نگاهمان به پيرامون خودمان براي هم بگوييم نقدي كنيم بر فيلم بلند زندگي . در اولين ديدار يكي دغدغه هايي داشت و دنبال كسي مي گشت با دغدغه مشترك ديگري مي خواست اينجوري براي خودش هم وقتي بگذارد و ديگر حوصله اي براي بررسي دغدغه هاي خودش و ديگران نداشت . آن راه گويا چندان مناسب نبود و اين شد كه به اين راه آمدم .شايد كه به كار آيد. "

مي خواستم بگويم  به گمانم اين  روش به كار مي آيد  و من خيلي خشنودم. از همگي شما خوبان كه در اين يكسال و اندي ياريگرم بوديد سپاسگزارم.

به بهانه شانزدهم آذر ماه

روز دانشجو بر دانشجويان آگاه و خردمند خجسته باد.

اين روز را به همه كساني كه نگاهشان و راهشان رگ تپنده پژوهش و پيشرفت را در دنياي آدمي پر شور مي كند ،شاد باش مي گويم. ميخواهم بگويم به همه ي كساني كه حتي يك روز را در زندگي شان اينچنين بوده اند و به شمايي كه هرسكون و سكوتي را نشانه آرامش و خشنودي  نمي دانيد نام  شانزده آذر  تنها ، نشاني است كه ره گم نشود.

سرطان افزون بر درد و هزينه، نااميدي و افسردگي هم دارد

همان سالي كه با اين دوستم آشنا شدم ، مادرش به بيماري سرطان- تومور مغزي دچار بود. دوست من چند سالي است كه از ايران رفته. دو سال پيش بود شنيدم كه يكي از خواهرانش سرطان پستان گرفته و جراحي شده .

تابستان امسال با دوستم تلفني گفتگويي داشتم.به بهانه زاد روزش . ولي حال و روزش خوب نبود. مي گفت نگران خواهرش است.مي گفت مي داند كه ، او را ازهمه چيز بي خبر نگه مي دارند. چون مي دانند از دست او كاري بر نمي آيد كسي هم از اين راه دور نمي خواهد به او خبر هاي ناگوار را بدهد. گويا سرطان به ناحيه پشت سينه نزديك ستون مهره گسترش پيدا كرده بود.و او حالا نگران بود اگر ازهمين راه به سراغ مغز برود و .... .

اينجور وقتها آدمي چه داستان ناخوشايند دارازي را در انديشه خود پيش مي برد.چندان حرفي نمي توانستم در اين باره با او بگويم. گاه چنان درمانده مي شوي كه هيچ سخني براي دلداري و دلگرمي پيدا نمي كني.خيلي كليشه اي و سرد و سخت " نبايد نا اميد بود "  ولي چگونه!؟.

با خواهر كوچكترش در ايران گفتگويي كردم. مي دانستم همان خواهر بيمار امسال جشن نامزدي پسر و دخترش را گرفته است. . ولي او گفت در بهار، پيشروي سرطان تا به مغز رفته و او جراحي هم كرده و حالا شيمي درماني هم دارد به پايان مي رسد.پيشنهاد كردم  براي ديدنش و لي به بهانه جشن هاي كه داشته اند  و به ياد رفت و آمد هاي پيشين با هم به پيش خواهرش برويم. گفت تازه پسر كوچكش هم امسال شريف قبول شده كه ديگر رديف بهانه ها جور جور شد.

دادن اين پيشنهاد خيلي آسان بود. ولی چرخاندن واژه ها و گفت و شنود ها در ذهنم  خيلي سخت بود تا ببينم چه بگويم و چه بپرسم اگر فلان چيز شنيدم چه  پاسخي بدهم يا واكنشم چه باشد و ...

خواهرش مي گفت، اين بيماري جوري به بدن حمله مي كند كه  برنامه و اندازه تراوش هاي هورموني به هم مي ريزد. بدن به آساني به سوي نا اميدي مي رود. افسردگي يك  پيشامد كاملا طبيعي است و دور و بري ها هر كاري بكنند شايد بتوانند با اميد بخشي بيروني ، نا اميدي درون را خنثي كنند. ولي هميشه پزشكان مي گويند  بيمار در اين شرايط بيش از هر چيزي به اميد نياز دارد.

حالا چگونه بايد اميد به اين بيمار داد.

به راستي هر كدام از ما اگر جاي يك بيمار سرطاني بوديم ، دوست داشتيم دور بري هايمان براي ما از چه بگويند. از چه بپرسند. چه بكنند . چه نكنند.

كودكان كم سر پرست - 3

انگار اين سر نويس "كودكان كم سرپرست" براي چندي از مادران كارمند كه وجداني آگاه دارند ، شده مايه عذاب وجدان.راستش بيشتر دوست دارم دجدان هاي خواب رفته را تكاني بدهم تا آنكه وجدانهاي آگاه را بلرزانم و بترسانم.

هنگامي كه  به اين موضوع مي انديشم ، خود من بيشتر ماداران خانه نشين  و پدران پشت ميز نشين را جز كمبود ها مي بينم تا مادران كارمند.

اين را هم اينجا بگويم كه ، امروزه ديگر چيزي به نام خانه داري نداريم به جاي آن بايد بگوييم خانه نشيني. چرايش را خواهم گفت .

همچنين جيزي هم به نام پدران خسته و زحمت كشيده و .... چندان نمي توان در جامعه امروزي پيدا كرد.هنگامي كه آمار ها از  متوسط كارمفيد چند دقيقه و شايد چند ساعت در روز مي گويند ، ديگر خستگي و زحمت و ... چندان قابل فهم نيست. اصلا قابل باور نيست كه قابل فهم باشد!

از همان گاه كه  لباسشويي و جاروبرقي و اجاق گاز ، كار مادران خانه دار را به خانه نشيني تبديل كرد . كار مردان زحمت كش هم به لطف حضور خودكار و موس و ... تبديل به پشت ميز نشيني شده است. اگر روزگاري مردان براي شخم زمين بايد با بيل و خيش گام به گام پيش مي رفتند ، پسران همان ها امروز با موس و كيبورد ، كل دنياي اينترنت را لينك به لينك مي پيمايند.

خلاصه اينكه اگر چشم و گلوي مادران را دود اجاق نمي سوزاند. عرقي هم بر پيشاني پدران يا پينه اي بر دسشان نمي نشيند.

مي دانم اينها هيچ كدام بد نيست. خوب است كه خستگي ها و زحمت ها اينقدر كم شده است. خوب است كه ما با يك دكمه و يك اشاره كار چند روز گذشتگان مان را انجام مي دهيم.

ولي خيلي بد است كه خستگي تن ، جاي خودش را به درماندگي ذهن داده است. خيلي بد است كه كوفتگي جان جاي خودش را به بي حوصلگي روح داده است.

اين ها را گفتم كه بگويم ، كودكان كم سر پرست تنها آنهايي نيستند كه پدر و مادرشان وقت كمي براي بودن در كنار ايشان دارند. بيشتر كودكان كم سر پرست آنهايي هستند كه پدران و مادرانشان حوصله يا آگاهي كمي براي بودن با آنها دارد.

دوست دارم پيش از هر چيزي  چند پرده از نمايشهايي كه خود من بيننده آنها بوده ام يا از يك آدم درست شنيده ام را برايتان بگويم

پرده يكم : خرداد امسال بود كه  رفتم آرايشگاه. دوباره يكي بهم گفته فلاني بالاي چشمات سيبيل در آوردي! . هميشه براي همين كار كوچك بند و ابرو هم از آرايشگر وقت مي گيرم. تا مي رسم مي گويد چه به موقع آمدي . ولي بايد يه كمي بشيني. مي گويم باشد . مي گويد تو چرا اينجوري هستي خوب يه كمي هم بايد براي خودت وقت بگذاري. از بچه ها مي گويم و اينكه زياد نمي توانم تنهايشان بگذارم و بايد هماهنگي كنم تا يكي پيششان باشد و ... اينجور چيز ها . اگر چه  زياد در بند پاسخ به همچين اظهار نظر هايي نيستم.  ولي يكهو مي بينم كلي حرف زده ام. حرفهام هنوز تموم نشده كه يه خانومي كه چند وقتي است توي آرايشگاه مي بينم و كار خاصي هم نمي كند ، ميان حرفهايمان مي آيد كه " اي بابا شما كه من پسرتان را ديده ام از دختر من بزرگتر است. خوب مي تواند پيش  برادرش هم بماند . من خودم صبح كه از خواب بيدار مي شم صبحانه را با شوهرم مي خورم اون كه رفت ،منم صبحانه ي دخترم را روي ميز مي چينم و مي آم اينجا. دخترم ۸ سالشه خودش بعد بيدار مي شه و صبحانه مي خوره و تلويزيون مي بينه . من شام زياد درست مي كنم تا ناهار با هم بخوريم. ساعت يك مي رم خونه دخترم ناهار را گرم كرده با هم مي خوريم . يه كمي مي خوابم بعد دوباره ۴ مي آم اينجا تا۸-۷.۵ كه شوهرم مي آد منم مي رم خونه . تعجب مي كنم  . آخه اين چند باري كه من اين خانوم را اينجا مي بينم هميشه بيكار تو  رديف مشتري ها نشسته. مي پرسم شما اينجا اينقدر طولاني كار مي كنيد. مي گه نه بابا من كه كار نمي كنم. خونه بمونم كه چي ؟ حوصله ام سر مي ره !. خوب مي آم اينجا سرم گرم مي شه! ديگه چيزي نمي تونم بگم. فقط مي مونم تو فكر يه دختر ۸ ساله كه از صبح تا شب با این كه مادرش خانه .....

پرده دوم: يكي از دوستام مي گفت توي جلسه ماهيانه مدرسه در كلاس سوم يكي ازدبستان هاي منطفه  ي پونك تهران آموزگار از  به طور ويژه از مادرهاي خانه دار خواهش كرده تو را خدا وقتي مي خواين با دوستاتون برين  دوره و فال قهوه  و... به جاي اين كه كانال فارسي وان را براي بچه ها بذارين براشون كانان نشنال جيوگرافي را بذارين!

پرده سوم : با چند خانواده رفتيم كنار رودخونه توي جنگل. مادر بيشتر بچه ها خانه دارند. به جز بچه هاي من. من و بچه ها داريم با هم دنبال مارمولك مي گرديم. البته قبلش مرتضي سر دسته شون بود. اون كه رفت توي گروه فوتبال من به جاش اومدم. بعدش من هم مي خواستم برم توي گروه دست رشته ... يكي از مامانها رو صدا زدم بياد جايگزين من بشه . با چنان قيافه حق به جانبي گفت حوصله دارين .ولشون كنين. اصلا  بگين بيان بشينن اينجا توي چادر.مي خورن زمين . دردشون مي گيره. كي ساكتوشون مي كنه . لباساشون كثيف مي شه. من لباس اضافي نياوردم. و .... من به راحتي قانع شدم كه خودم پيش بچه ها باشم تا مرتضي يا يكي ديگه بياد. حالا اون مادر حق به جانب داشت پشت سر كي نخود چي مي خورد ، خدا مي دونه!

پرده چهارم: دارم آشپزي مي كنم. حواسم پي پيازهاست كه قهواي نشه. سروش مي آد آشپزخونه. شروع مي كنه يه چيزي را تعريف مي كنه. بدون اينكه درست و حسابي بشنوم مثلا زرنگ بازي در مي آرم و گاهي وقتها مي گم خوب ! چه جالب! عجب! اي بابا؟ . اما سروش كوچولوي سه ساله عاقلتر از منه .دستم رو مي خونه با بزرگواري مي گه : "مامان تو كار داري من مي رم بعدا مي آم برات تعريف مي كنم..."  و من مي مونم  با اين فكرا كه ،من زرنگم ؟ كه مي خوام سر بچه ام كلاه بذارم؟ اصلا آشپزي واجبتره يا گوش كردن به حرف بچه ام . و پياز ها سياه مي شن عين  روي وجدان خودم.

پرده پنجم: كلاس يكم هميشه آموزگار سياوش مي گفت كيف بچه ها را شما آماده نكنيد. بگذاريد خودشان ياد بگيرند. و من با دليل احمقانه ي"  آخه اون فقط يه بچه اس " نه حرف اونو گوش دادم و نه حرف مرتضي را . اينقدر اين مسئله را پشت گوش انداختم و هي زرنگ بازي دار آوردم و دور از چشم مرتضي كيف بچه را من آماده كردم كه حالا با اينكه خودش كيفش را آماده مي كنه ولي همش نگراني اينو داره ، كه نكنه چيزي جا گذاشته باشه و آموزگارش چيزي بگه!. آري به راستي من كوتاهي كرده ام. چون حوصله نداشته ام كه يادش بدهم و يا كنارش باشم تا با سعي و خطا خودش ياد بگيرد.

پرده ششم : رفتم ختم انعام. خونه ی یکی از آشناها. چند وقت پیش همین ها را در یک عروسی دیده ام. فرقش این است که اینجا همه لباس مشکی پوشیده اند و آرایش آنها ست لباسشان است. یه بنده خدایی می گفت انگار همه اومدن ختم اندام به جای ختم انعام. نوبت هر کس که می رسه معمولا خوندن قرآن را به دلیلی به نفر بعدی واگذار می کنه. بعضی ها شون هم اون وسط ها گاهی با هم پچ پچی می کنن. ولی همش به بچه ها می گن ساکت. دارن قرآن می خونن. می بینم حوصله ی نشستن و دیدن این وضعیت را ندارم. به بهانه بچه ام می رم یکی از اتاقها. اونجا یه بچه دیگه هم هست. با شرروع می کنن به بازی و کم کم تعدادشون زیاد می شه منم می شم سر دسته شون. بازی های آروم بی صدا می کنیم. خوندن سوره که تموم می شه یکی می آد اتاق. می گه : اه تو اینجایی .خدا خیرت بده گفتم این بچه ها کجا غیبشون زدا. خوب سرشون رو گرم کردی. ما شاالله حوصله خوبی برای بچه ها داری.  بعدش کم کم موقع پذیرایی می شه. حرف میون جمع هم بچه است و روش هاشون . تلویزیون-آتاری- کامپیوتر-کلاس زبان- پلی استیشن - ... من نمی فهمم چرا بیشتر این خانومها حوصله ی همه چی دارن الا بچه؟ 

راستش بین همکارام بیشتر مادر هایی را می شناسم که حوصله ی بچه دارن تا بین خانم های خانه نشین ی که می شناسم.

اينها را نوشتم كه بگويم كمبود سر پرست تنها كمبود فيزيكي نيست. بيشتر وقتها كمبود سر پرست يعني كمبود حوصله يا آگاهي و يا خرد سر پرست !

باور كنيم كه نيازي نيست سر پرست هميشه و همه جا باشد . سر پرست بايد به گاه و به جا باشد .

بياييد به هم ديگر كمك كنيم تا اين كمبود ها را در سر پرستي خودمان كم رنگتر كنيم.

پس كي زندگي شيرين مي شود.

فاطمه، دختر نورمحمد نامی، در کودکی یتیم شد و مادرش نیز مجددا ازدواج نمود. فاطمه به ناچار در امامه نزد عمو و عمه خود زندگی سختی را به چوپانی می‌گذراند. عمویش صفر و عمه‌اش نسا نام داشتند. او دو برادر دیگر هم به نام‌های حبیب‌الله و محمدحسن داشت که بعدها به حکومت قم و درجه امیرتومانی رسیدند و به القاب معظم‌السلطنه و معظم‌الدوله مفتخر شدند.
آشنایی ناصرالدینشاه و انیس‌الدوله در یکی از سفرهای شکار شاه اتفاق افتاد. در سفری که شاه برای شکار به حوالی امامه رفته بود، دختر چوپانی را می‌بیند و پس از اندکی مصاحبت، او را خوش صحبت و شیرین زبان می‌یابد و با خود به تهران می‌آورد. انیس الدوله ابتدا به دست جیران سپرده می‌شود تا آداب معاشرت بیاموزد. با مرگ جیران (سوگلی قبلی شاه) خانه و اثاث او به انیس‌الدوله سپرده می‌شود و او به تدریج مقام و نفوذ لازم را پیدا می‌کند.
انیس‌الدوله نسبت به شاه وفاداری حیرت انگیزی داشت. او پس از ترور ناصرالدین‌شاه تا زمان مرگ عزادار بوده و زمانی که اتابک حقوق وی را بصورت یک بسته اسکناس برای وی فرستاد، با مشاهده تصویر ناصرالدینشاه بر اسکناس‌ها، غش کرد و پس از چند ساعت فوت نمود!!او نخستین ملکه ایران است که تا اروپا مسافرت کرد. او با شاه تا مسکو همراه بود ولی حضور دختران اشراف‌زاده روسی و مراسم غربی در جریان خوش‌آمدگویی از آن‌ها باعث برخورد فرهنگی شد و ناصرالدین‌شاه انیس‌الدوله را به تهران برگرداند. ماجرا چنین بود که به محض اینکه شهردار مسکو از ورود انیس‌الدوله اطلاع یافت، تا دروازه شهر رفت و تلاش کرد تا دسته گلی تقدیمش کند، برای گریز از چنین دردسرهایی، مشیرالدوله به شاه توصیه کرد تا انیس‌الدوله را به تهران بازگرداند .

آپلود

                                                                                                                                                                                        راستش اين نگاره و توضيحات آن را گذاشتم تا بگويم مستندات تاريخي هميشه بيشتر از فيلمهاي سفارشي تاريخي نشان دهنده ي وضعيت زندگي و الگو هاي پوششي و رفتاري مردم بوده است.

سالهاي مياني دهه شصت تلويزيون ايران سريالي را هر دوشنبه نشان مي داد با نام آيينه. خيلي از شما چه بسا آن جمله ميان دو بخش برنامه  يادتان بيايد .

 " زندگي شيرين مي شود ".

يادم هست كه هنوز برنامه به پايان نرسيده بود غرغر ما شروع مي شد كه اي بابا چرا  اين مهين شهابي با چادر صبح زود از اتاق خواب بيرون مي آد كه بره آشپزخونه !؟. آن هم در خانه اي كه غيراز خودش و شوهرش كسي نيست.

سالها گذشت فارسي وان آمد . البته همه ي شما مي دانيد كه " همسايه ما داشت و بعضي از فاميلهايمان !" ، خانمها صبح از رختخواب بيرون نيامده -جوري بودند كه انگار - شب توي خواب فرشته ي مهربون همه اش حواسش به آرايش و شينيون او نها بوده !

غير از سريالهاي فارسي وان كه ارزش همين قدر  بررسي را هم نداشتند سريالهاي كره اي هم بودند كه  هيچ ارزشي ندارند.

 نوبت به سريالهاي تركي رسيد . وپس ازاون  اكنون سريال تاريخي تركي!. همه ي آقايون لباسهايي دارند كه مي شود كمي تصور تاريخي بودن نسبت به آنها داشت. اما خانمها كه همگي مطابق آخرين ژورنالها و … لباس مي پوشند و آرايش مي كنند كه انگار مي خوان برن خونه خاله شون و  فيلم اسكار گرفتن دختر خاله شون را ببينند. – آخه مي دونيد كه حتي در اسكار هم از اين لباس ها و آرايش ها  اين قدر فراوان نمي بينيم. – ولي توي مهموني هاي اينجوري خيلي فراوان مي بينيم.

فقط اگه يه نيم نگاهي به تاريخ بكني مي بيني اين سريال تاريخي همزمان  دوره صفويه در ايران بوده است. يعني تقريبا 100 سال پيش از آغاز دوران قاجاريه!

يعني يه "خرمي" توي تركيه  200 سال پيش از سوگلي بود كه مانند 400 سال بعد لباس مي پوشيد . براي باور كردنش آدم بايد خيلي خودش را به نفهمي بزنه به خدا !

مي دونيد كه  حتي صداي  اردوغان هم  در اومد . مي تونيد توي گزارش هاي ديروز سايت عصر ايران ببينيد.

راستي اگه قرارباشه حتي براي ديدن سريال هم خودمون را به نفهمي بزنيم پس كي " زندگي شيرين مي شود ".

پي نوشت : باز هم راستي  ، تا كي ما زنان بايد بر پايه دستور هاي مردسالارانه  ، پوشش و رفتار خودمان را بسازيم. كي مي شود كه بر پايه نياز ها و دلبستگي هاي انساني خودمان بپوشيم و ...

به بهانه ي حماسه ي حسيني

فكر كنم سال ۷۶ بود. در آن خانه ي آقاي حسينمردي بوديم. يكي از دوستان با خانواده اش آمده بودند پيش ما. پسري داشت نزديك ۵ ساله - اكنون جوانمردي شده است - خوش زبان و تخس . مادرش از تخس بازي هايش خيلي برايمان تعريف كرد. يكبار او را فرستاده بود گفته بود برو بيبين نخود سياه پيدا مي كني ؟ ميگفت براي اينكه بتوانم كارم را راحت تر انجام بدهم يكهو اين اصطلاح را گفتم . اما پس از نيم ساعتي علي كوچولو با يك نخود سياه بر مي گردد و مي پرسد مامان مي خواهي اين نخود سياه را چيكار كني ؟! 

************

همين علي كوجولو يك بار مادرش  هنگام گفتگوي از دست كسي ناراحت بوده به گوشه اتاق پناه مي برد و مي گريد . علي كوچولو : مادر وقتي از دستش ناراحت مي شي گريه نكن . عصباني شو سرش داد بزن اينجوري و خودش اداي اين كار را در مي آورد.

 

 ما را چه شده است؟ با ۱۴۰۰ سال دين باوري و حق خواهي ( فقط اسلاميش را مي گويم) . حتي بر دادِ داد خواهي حسين هم مي گريم.

امروز شايد نام حسين مظلوم نباشد ولي راه حسين و آرمان حسين بسيار مظلوم است.