پيش از اينكه بخواهم دديگاهم را بگويم ، مي خواهم چند داستان راستكي را برايتان بازگو كنم كه شايد پيوستگي نماياني با سرنويس نوشته ام نداشته باشد ولي در نهانشان خيلي به هم پيوسته اند.
داستان شماره يك -سالها پيش در يك شركت خصوصي قطعات خودرو كار مي كردم. دختر خانومي شهرستاني و جوان - شايد ۲۰ ساله - براي كارمند دفتري پس از گذشت دو سه سال از كار من در آنجا به شركت آمد. بسيار خنده رو و ساده و البته بي تجربه بود. پس از چند ماه از گذشت كار او كم كم مي ديدم كه زياد به انبار مي رود و زياد آنجا مي ماند. هميشه هم يك دسته فرم از فرمهاي انبار داري دستش بود. به كارش نیاز داشت و خوب كار مي كرد. خوي است بگويم كه خود من هم براي اينكه دركارم زياد با خط توليد درگير بودم شايد ۹۰ ٪ زمان كاري ام را در سالنها و كار گاهاي پر از كارگران مي گذراندم. آقاي مهندسي كه همكارم بود روزي از من پرسيد شما با اينكه خانم هستيد چگونه در اينمحيط مردانه اينقدر راحت كار مي كنيد .گفتم هرروز صبح كه بيرون مي آيم با خود مي گويم تو ديگر طاهره نيستي حتي خانم عزيزخاني هم خوب است نباشي . تو تنها مهندس عزيزخاني هستي و اينچنين نقشي را كه در اجتماع براي خودم برگزيده ام را به خودم ياد آوري مي كنم و تلاش مي كنم در تمام روز به اين ياد آوري گوش كنم. ( بگويم كه اين روش از ديد من امروزي كمبود هايي دارد ، در آن روز ها خوب بود و به كارم مي آمد)
با اينكه با ديدگاه زن باوري خودم از خواهان حضور زنان در همه عرصه هاي جامعه بوده ام و و هنوز هستم ولي با همين ديدگاه زن باوري ام خيلي وقتها غيرتي مي شوم و برخي حضورها را نمي پسندم. در باره همان خانم همكار هم كار به آنجا رسيد. من شايد آن روز ها ۲۷ سال داشتم . يك روز او را كنار كشيدم و گفتم تو مانند خواهر كوچك من مي ماني اگر چه تلاش و پيشرفت تو را دوست دارم و لي اندازه و چگونگي رفت و آمدت در انبار خيلي پسنديدني نيست. اينجا و اينجايش اشكال دارد . راه رفتنت اينجوري بشود و خنديدنت اينجوري برايت بهتر است. و چند پيشنهاد ديگر . چند ماهي هم گذشت تا اينكه او ديگر سر كار نيامد. بله آقايان انبار دار حض كافي را از حضورش برده بودند و مدير كارخانه چون ديده بود " حضور خانم مانع از كار آقايان مي شود !" پايان قراردادش را امضا كرده بود.
داستان شماره دو - در همان كارخانه يك سالي گذشت .خانمي براي تفلنخانه استخدام شد. بماند كه ظاهرش براستي تهديدي براي جامعه بود. متاسفانه سلامتي رفتاري و گفتاري هم نداشت. تا يك روز پنج شنبه خبر آمد كه در خانه يكي از همان انبار دار ها به همراه چند انبارچي ديگر و حسابداري انبار گرفتار بند قانون شد. بيچاره زن آن انبار دار كه شب پيشش شوهر مهربانش گفته بود:" چون ما در شركت زياد كار داريم و من بايد چند شب و روز آنجا بمانم بهتر است تو و دخترمان را ببرم خانه ي مادرت!"
اينبار هم مدير كارخانه پايان قرار داد خانم را امضا كرد ولي من انتظار داشتم دست كم يكي از آقايان هم اخراج شوند كه نشدند. به ويژه همان گروه آقايان اينبار كارشان به گونه اي پذيرش بيماري هاي درمان نشده بار پيش بود. درمان كه چه بگويم ؟! حتي پيشروي هم كرده بود.
اين مدير از اساتيد و آموزگاران اين جامعه بود روزگاري. زياد هم به پر و پاي منبر رو هاي بي اخلاق مي پيچيد. از آزار هاي جنسي كه گويا اينچنين منبر روهايي مي كنند زياد داستان مي گفت. از تلاش و كوشش زنان غربي براي رسيدن به حقوقشان خيلي حرف ها مي زد. و همچنين از تلاش مرد ان غربي براي ايجاد محيط سالم براي زنانشان !. از مظلوميت زن در اسلام و حقوق پايمال شده اش خيلي حرفها مي گفت كه براي هر زني، خيلي دلنشين بود.
اين حرفها ، حتي براي مني كه تا حرفهاي اينچنيني را تا در هزار توي گوشهايم نپيچانم - نمي شنوم و سپس اگر از پيچ هاي پنداشتهاي خودم عبور كنند ، شايد كه براي سر فرصت انديشيدن به آنها ، جايي ذخيره اشان كنم . با زهماين حرفها از پيچ گوش ها و پنداشتهايم مي گذشتند و مرا هم سرگرم و هم دلگرم مي كردند.
ولي ناگهان انگار متوجه شده باشم آن حرفها تنها سرگرمي بودي و انگار وقتي من سرم گرم شده دلسردي ام اينقدر پيشرفت كرده كه دلم دارد يخ مي زند. اينبار ديگر نتوانستم ساكت بمانم. و خونسردي را شايسته خود نديدم. يك روز صبح رفتم پيش مدير كارخانه.
-خانم مهندس چي شده ؟ توي خط مشكلي پيش آمده ؟ اول صبحي!؟
-نه . آمده ام درباره داستان شماره يك و شماره دو چيزي بگويم.
- آه ! آره دخترم مسئله ي خيلي بدي بود. ولي خوب هر چي بود گذشت.
- نه آقاي دكتر . مسئله من هنوز نگذشته !
- چي تو هم مشكلي داري. چيزي به تو گفته اند - اگر بي ادبي كرده اند بگو تا حسابشان را كف دستشان بگذارم.
- نه . آقاي دكتر از خود شما گله مندم. چه طور شد كه شما با آن همه از حرفهاي خوش آيند از حقوق انساني زنان - وضعيت دختران كارگر آلماني كه واريس گرفتند- پايمالي حقوق زن در اسلام- تنگناهاي حضور اجتماعي زنان در فرهنگ سنتي جامعه - در اين دو داستان تنها يك برخورد داشتيد. حذف زنان. اگر در داستان نخست بي تجربگي آن خانم دليل سوء استفاده همين آقايان شد آيا براستي ، تنها آن خانم بايد اخراج مي شد. آيا به راستي در داستان دوم بيماري هاي رفتاري آن خانم تنها سبب پيدايش مشكل بود. آيا براي هيچ يك از اين آقايان كه امروز راست راست با گردني افراشته راه مي روند و به من كه سلامشان را پاسخ نمي دهم براي بار دوم و بلند تر و با آن لبخند وقيحانه ولي فاتحانه سلام مي كنند ، نياز به يك حكم پايان قرار داد نبود . دست كم براي كيشان تا ...
- دخترم البته تو يك كمي احساساتي شدي و من درك مي كنم. تو ناراحتي و اون پدر سوخته ها هم بدشون نمي آد كرم بريزند.- ( واي با اين كه اين مدير خيلي دوست داشت مرا به جاي ژاندارك آمريكا رفته اش،- دخترم - بخواند . و من چندان هم نا خشنود نبودم ، ولي آن روز دوست داشتم مي توانستم با فرياد بهش بگويم كه ديگر به من دخترم نگويد)
- نه دكتر ، من حرفم احساسي نيست. بله ناراحت هستم ولي دارم منطقي حرف مي زنم. به راستي آن همه حرفهاي شما درباره اينكه ما بايد جامعه سالمي داشته باشيم. استعداد هاي زنان ما به دليل بيماري هاي مردان دارد تلف مي شود و اينجور چيزها نتيجه اش اين است كه در كاخانه و قلمرو تحت سر پرستي شما اينچنين جامعه سالمي از مردان در اطراف من باشند.
- ببين دخترم تو اين كارخونه و تو كل اجتماع پُره از مرداي اينجوري. من اگه بخوام اخراجشون كنم كه ،بايد كارخونه تعطيل بشه !
ديگر يادم نيست چه حرفهاي ديگري زدم. همين قدر مي دانم كه پس از جمله آخر دريافتم كه حرف زدن چاره كار نيست. نه اينجا در حضور سرمايه داري اخلاق مدار و نه در برابر منبر روهاي اخلاق ندار ! - راستي اين مدار و ندار هر دو يكي هستند حواستان كه هست -
داستان شماره سه - در شركت ديگري كار مي كردم. يك روز صبح وقتي وارد بخش شدم آقايان همكار م به گونه ي شگفتي نگران بودند. هي دور هم گرد مي آمدند و هي انگار چيز هايي را پچ پچي به هم مي گفتند. ولي به ما خانومها فقط گفتند آقاي "فلاني" ديروز كه شركت نيامده ، به شكل بدي تصادف كرده از گردن و و شايد ستون فقرات آسيب ديده و امروز عمل جراحي دارد و .... ولي هيچكس نمي دانست كجا و جه جوري با چي تصادف كرده - خانواده اش پس چي . خيلي ناراحت شديم. نگران خانم و بچه اش بوديم . كسي از وضعيت آنها خبر نداشت. با هم بوده اند يا نه و ... و اين چيزها ؟! بعد گفتند ماموريت بوده ولي نمي دانستند چه ماموريتي و با كي و براي چي رفته بود . همكار بغلي من خيلي ناراحت بود. بنده خدايي كه سني ازش گذشته بود آمد تا موضوع را عوض كند . گفت : برو بابا ما اينجوري ناراحتيم ، يك هو اومديم و اينم شد مانند آقاي "بهماني" ، آنگاه ما بايد به سادگي خودمان بخنديم . و داستان آقاي بهماني را گفت. يك روز موبايلش را روي ميزش جا گذاشته بود. از صبح هي زنگ مي خورد و صداي زنگ پس از چند بار همكاران را وادار مي كند پاسخ دهند. خانومش مي گويد كار مهمي دارد و هر چه زنگ مي زند شوهرش پاسخ نمي دهد. اينها به گمان اين كه آقاي بهماني در جلسه است مي گويند رفته جلسه و موبايلش روي ميز جامانده است. و بعد كاشف به عمل مي آيد كه جا گذاشتن موبايل در شركت ، يك روش رد گم كني است براي آقاياني كه هم خانم درون خانه و هم خانم بيرون از خانه دارند.
قيافه بنده خدا همكار بغل دستي من كه بدجوري توي هم رفت. من هم ماندم عجب داستان ناجوري براي عوض كردن موضوع بود و در دورن خودم كلي پشت سرش حرف زدم كه چرا بعضي ها نمي دانند چي را كي و كجا بگويند!؟
چند روز ي گذشت. اينبار داستان ديگر از روش موبايل جاگذاشتن هم پيش تر رفت. تصادفي در كار نبود. اين آقا در خانه يك خانم متاهل بود. از آنجا كه همسر و همسايگان از پيش مشكوك و آماده باش بودند ، همسايگان خانم همسر قانوني ايشان را خبر مي كنند. براي آقاي فلاني راهي جز پرش از طبقه سوم باقي نمي ماند و براي آقاي شوهر قانوني هم چيزي بيشتر از يك ميلگرد آهني گويا دم دست نبوده كه بافي مانده آقاي فلاني را پس از پرش ارتفاع خوب بكوبد و بشكند .
اينبار البته آن آقاي فلاني از شركت اخراج شد. ولي وقتي براي تسويه حساب آمد همكاران آقاي من پيشواز و احوالپرسي از او كردند كه چندان كمتر پيشواز و احوالپرسي يك همكار تصادف كرده كه بيجاره حالا كارش را هم از دست مي دهد نبود. با خودم مي گفتم اينها اگر به فكر خانم اين آقاي فلاني نيستند آيا به فكر شوهر قانوني آن خانم فلاني هم نيستند. بنده خدايي از خانومهاي همكار به من گفت حالا اين آقا يك اشتباهي كرده نبايد كه تمام زندگي را برايش تلخ كرد. بايد كمكش كنيم تا به راه راست هدايت شود. با خود گفتم پس چرا ما زنان تمام زندگي را براي ديگر زنان گاهي تلخ مي كنيم و گاهي حتي از ايشان دريغ مي كنيم.
و پس از چند ماه از اين آقاي فلاني در جلسه بهبود مستمر گروه كه به شكل افطاري در خارج از سازمان برگزار شده بود هم دعوت شد و ايشان هم آمد و من البته در دلم گفتم چه وقيحانه ولي سلامي هم كردم كه شايد كمكي در راه هدايت ايشان باشد . ولي هنوز هم نمي دانم جواب سلام ايشان رسيدي بود بر اينكه من كمك شما براي هدايت خويش را دريافت كردم و يا از نوع همان سلام كردن هاي آقاي انبار دار بود.
داستان شماره چهارم- اين يكي را كمي زنانه است. ميان ايملهايي كه دريافت كرده بودم خوانده ام. راستكي و گواهي دار (مستند) نيست ولي خوب كه به پيرامونمان بنگريم بسيار داستان هاي اينجوذي خواهيم ديد و شنيد كه متاسفانه راستكي و گواهي دار هم هستند.
مهين خانم پس از چند ماه شهين خانم را مي بيند.
- سلام چه خبر ؟ چطوري ؟ بچه هات خوبن. راستي دخترت كه پارسال عروسي كرد چجوره ؟ از زندگيش راضيه؟
- آره بابا دخترم ماشاالله زندگي خوبي داره. يه بچه هم داره. دامادم كه نگو خيلي آقاست. راست ميره و چپ مي آد همش قربون صدقه دخترم مي ره. دخترم تو اين يه سال دست به سياه و سفيد نزده. داماد خوبم از سر كار كه مي آد براش هر كار ي مي كنه- از آشپزي گرفته تا جاروكردن و اتو كشي - همه ي كاراي بچه را هم خودش مي كنه . البته بچه شون پرستار هم داره!. دامادم هر بار كه ماموريت ميره فقط براي زنش و بچه اش سوغات مياره . او نم چه چيزايي .بيا و ببين. اون حتي براي مادرش هم چيزي نمي اره از بس زن و بچش رو دوست داره! البته مي دوني كه دختر من لياقتش خيلي بيشتر از اينها بود.بايدم شوهرش براش بميره.( ولي خوب راستش نه مهين خانوم مي دونه دختر شهين خانوم چه لياقتهايي داره - و نه حتي خود شهين خانوم !- مهين خانوم يه كم مي دونه كه او دختر لياقتي زيادي نداره ولي به رو خودش نمي آره شما هم براي آسودگي تون به روي خودتون نيارين بهتره)
- خوب راستي از پسرت چه خبر. او نم بچه دار شده ديگه؟. يادم تو عروسي اون تازه دخترت عقد كرده بود.
- واي ! دست رودلم نذار مهين خانوم. پسرم بيچاره شده . بيچاره راست ميره و چپ مي آد همش قربون صدقه زنش مي ره.( از بس دختره پاچه مي گيره ، اونم خوب مجبوره!) دختره تو اين يه سال دست به سياه و سفيد نزده. پسر بيچاره ام از سر كار كه مي آد براش هر كار ي مي كنه- از آشپزي گرفته تا جاروكردن و اتو كشي - همه ي كاراي بچه را هم خودش مي كنه . . پسر بي عرضه اي من هر بار كه ماموريت ميره فقط براي زنش و بچه اش سوغات مياره . انگار اصلا مادر نداره. به من كه ميرسه با يه پيراهن و بلوز تمومم مي شه.
داستان پنجم - تو فرهنگ ما ايرانيها تك تك ما حتما با اين موضوع برخورد كرديم كه اگه يه مشكلي تو خانواده ي زن يا خانواده ي شوهر اتفاق بيافته نفر روبرويي تا جيك و پيك ماجرا را نفهمه و چند باري او نو هوار نكنه روي سر مهربان همسر ، دست بردار نيست. ولي اگه تو خانواده ي خودشون همون چيز پيش بياد يك جاسوس بازي هايي در ميارن كه مهربان همسر بيچاره بو هم نبره!.
راستي مي خواهم بگويم ما تا كي و كجا بايد از همديگر پشتيباني و هواداري كنيم. آيا سلامت جامعه و بهداشت رواني آن نبايد اين چار چوب كي و كجا را تعيين كنند.
من مي گويم اگر چشم پوشي ما و پشتيباني مان براي راهنمايي و ياري است ، خوب است. ولي اين را بايد هم خودمان بدانيم و هم كسي كه از اشتباهش چشم پوشي مي كنيم. چون در غير اين صورت اين چشم پوشي وپشتيباني او را گستاخ تر خواهد كرد و گستاخي او چه بسا جامعه ي پيرامون ما را از بهداشت رواني دور كند. سلامتي جامعه ما در گرو داشتن بهداشت رواني مناسب و به اندازه است. اگر با چشم پوشي خود راه رشد ميكروب ها و باكتري هاي تهديد كننده را هموار كنيم بي گمان گناهكاريم