بخشي از كتاب طرحي از يك زندگي

اين كتاب در باره زندگي دكتر علي شريعتي است كه نويسنده و گرد آوري كننده مستندات آن خانم دكتر پوران شريعت رضوي - همسر دكتر - مي باشند.

راستش من هم مانند خيلي هاي ديگر در سالهاي جواني و نو جواني با دكتر شريعتي و كتابهايش آشنا شدم. آن رو زها كتابهاي ايشان چندان آستن به دست نمي آمد و همين سبب مي شد كه لذت خواندنش در پس سختي پيدا كردنش كمي بيشتر از اين روزها باشد.

 همان رو زها هم من همين جور كه كم كم كتابهايي از ايشان مي خواندم گاهي احساسي از اينكه اين حرفها همه شان هم خوب نيستند داشتم. پيش مي آمد كه به دليل احترام روزهاي نخست آشنايي گاهي حتي بگويم نه از كجا معلوم اين گفته خود دكتر است. اين كه فقط متن گرد آوري شده يك سخنراني است . شايد آن دانشجوي خواسته حرفهاي خودش را كه لا به لاي حرفهاي دكتر بزند. و گاهي حرفها آنقدر به مذاقم ناخوش مي آمد كه مي شد از دست دكتر ناراحت و حتي گاهي عصباني بشوم.

تا كم كم بزرگ شدم و ياد گرفتم كه دكتر هم مانند هر انسان ديگري در حال رشد بوده. او هم كامل نبوده . حالا اينكه گاهي حرفهايش كاملتر از حرفهاي ديگران است دليل نمي شود كه هميشه حرفهايش كامل باشد. ولي اينكه گاهي حرفهايش كاملتر است دليل خوبي است كه او انساني كاملتر از ديگران و از همين رو محترم است.

و اين احترام به او را هنوز با خود دارم اگر چه ميان ما ديگر آن رابطه نخست نيست.

اين روزها دارم كتاب طرحي از يك زندگي را گاهي ورق مي زنم. ديشب وصيت نامه ايشان را مي خواندم. و ار آنجاييكه من خوشبختانه يك زنم كه وصيت ايشان به سارا و سوسن برايم مهم بود. و حالا اين بخش را براي شما مي گذارم.

*******************

همه امیدم به احسان است در درجه اول، و به دو دخترم در درجه دوم. و این که این دو را در درجه دوم آوردم، نه به خاطر دختر بودن آنها و اُمل بودن من است. به خاطر آن است که در شرایط کنونی جامعه ما، دختر شانس آدم حسابی شدنش بسیار کم است. که دو راه بیشتر در پیش ندارد و به تعبیر درست دو بیراهه: یکی، همچون کلاغ شوم در خانه ماندن و به قارقار کردن‌های زشت و نفرت بار احمقانه زیستن، که یعنی زن نجیب متدین؛ و یا تمام ارزشهای متعالیش در اسافل اعضایش خلاصه شدن، و عروسکی برای بازی ابله‌ها و یا کالایی برای بازار کسبه مدرن و خلاصه دستگاهی برای مصرف کالاهای سرمایه‌داری فرنگ شدن که یعنی زن روشنفکر متجدّد. و این هر دو یکی است، گرچه دو وجهه متناقض هم. اما وقتی کسی از انسان بودن خارج شود، دیگر چه فرقی دارد که یک جغد باشد یا یک چغوک. یک آفتابه شود یا یک کاغذ مستراح. مستراح شرقی گردد، یا مستراح فرنگی. و آن گاه در برابر این تنها دو بیراه‌هائی که پیش پای دختران است، سرنوشت دخترانی که از پدر محرومند تا چه حد میتواند معجزه‌آسا و زمانه شکن باشد، و کودکی تنها در این تند موج این سیل کثیفی که چنین پر قدرت به سراشیب باتلاق فرو میرود تا کجا میتواند برخلاف جریان شنا کند و مسیری دیگر را برگزیند؟

گرچه امیدوار هستم که گاه در روح‌های خارق العاده چنین اعجازی سر زده است. پروین اعتصامی از همین دبیرستان‌های دخترانه بیرون آمده، و مهندس بازرگان از همین دانشگاه‌ها، و دکتر سحابی از میان همین فرنگ رفته‌ها، و مصدق از میان همین دوله‌ها و سلطنه‌های «صلصال کالفخارمن حمامستون»، و اینشتین از همین نژاد پلید، و شوایتزر از همین اروپای قسی آدمخوار، و لومومبا از همین نژاد برده، و مهراوه پاک از همین نجس‌های هند و پدرم از همین مدرسه‌های آخوند ریز و به هرحال آدم از لجن و ابراهیم از آزر بُت تراش و ... محمد از خاندان بتخانه دار، به دل من امید می‌دهند که حساب‌های علمی مغز مرا نادیده انگارد و به سرنوشت کودکانم، در این لجنزار بت پرستی و بت تراشی که همه پرده دار بتخانه می‌پرورد، امیدوار باشم.
اما تو، سوسن ساده مهربان احساساتی زیبا شناس!منظم و دقیق و تو، سارای رند عمیق. عصیانگر مستقل! برای شما هیچ توصیه‌ای ندارم. در برابر این تندبادی که بر آینده پیش ساخته شما می‌وَزد، کلمات، که تنها امکاناتی است که اکنون در اختیار دارم، چه کاری میتوانند کرد؟ اگر بتوانید در این طوفان کاری کنید، تنها به نیروی اعجازگری است که از اعماق روح شما سَر زند، جوش کند و اراده‌ای شود مسلح به آگاهی‌ای مسلط بر همه چیز و نقاد هرچه پیش میآورند و دور افکننده هر لقمه‌ای که میسازند. چه سخت و چه شکوهمند است که آدمی خود طباخ غذاهای خویش باشد. مردم همه نشخوار‌کنندگانند و همه خورندگان آنچه برایشان پخته‌اند. دعوای امروز بر سراین است که لقمه کدام طباخی را بخورند. هیچ کس به فکر لقمه ساختن نیست. آنچه می‌خورند غذاهایی است که دیگران هضم کرده‌اند. وچه مهوع.

آن هم کی‌ها میسازند؟   آزاد زنان! این تنها صفتی است که آنها موصوفات راسیتن آنند،آزاد از... عفت کلام اجازه نمی‌دهد.

این چادرهای سیاه را، نه فرهنگ و تمدن جدید و نه رشد فکری و نه شخصیت یافتن واقعی و نه آشنایی با روح و بینش و مدنیّت اروپا، بلکه آجان و قیچی از سر اینان برداشت، بر اندام اینان درید و آنگاه نتیجه این شد که همان شاباجی خانم شد که بود، منتها به جای حنا بستن، گلمو میزند و به جای خانه نشستن و غیبت کردن، شب نشینی می‌کند و پاسور میزند. از خانه به خیابان منتقل شده است.هم اوست که فقط تنبانش را درآورده است و بس. یک ملا باجی، اگر ناگهان تنبانش را در آورد و یا به زور در آوردند چه تغییراتی در نگاه و احساس و تفکر و شخصیتش رخ خواهد داد؟ اما مسأله به همین سادگی‌ها نیست. زن روز آمار داده است که، از ۱۹۵۶ تا ۶۶ (ده سال) مؤسسات آرایش و مصرف لوازم آرایش در تهران پانصد برابر شده است و این تنها منحنی تصاعدی مصرف در دنیا، و در تاریخ اقتصاد است، ونیز تنها علت غائی همه این تجدد بازیها و مبارزه با خرافات و آزاد شدن نیمی از اندام اجتماع که تاکنون فلج بود، زندانی بود و از این حرفها ...اما اینها باز یک فضیلت را دارا‌یند، یعنی یک امتیاز بر رقبای املشان. چه گرفتاری عجیبی در قضاوت میان این دو صف متجانس متخاصم پیدا کرده‌ام. هر وقت آن «ملاباجی گشنیزخانم»ها را می‌بینم می‌گوییم باز هم آنها و هر وقت آن «جیگی جیگی ننه خانم»ها را می‌بینم می گویم باز هم اینها.

 

*******************

و به راستي تغيير فرهنگ نه با اسلحه مي شود و نه با قيچي و آجان. دكتر جمله ا ي دارد كه قلم توتم من است.

و اما چگونه مي توان تراوش قلم را جوري به ذهن يخ زده و منجمد اجتماع خوراند .اجتماعي كه مصرف برايش افتخار است و كار عار!

درباره فيلم هيس - دختر ها فرياد نمي زنند

 من فيلم هيس دختر ها فرياد نمي زنند را نديدم. يعني نخواستم ببينم. در موردش اما زياد خوندم و شنيدم .

گزيده داستانش گويا اينچنينن است كه :

شیرین دختر دانشجوی 28 ساله‌ای‌ست  که در دو مرحله نامزدی او بهم می‌خورد و در مرحله سوم زمانی که برای نشستن سر سفره عقد آماده می‌شود، با صحنه ای روبرو می‌شود که او را به هشت سالگی‌اش پرتاب می‌کند...

پدر و مادر شيرين در هشت سالگي او كه گويا هر دو شاغل بوده اند گاهي اورا به دست كارگر زير دستشان مي سپرند كه به خانه ببرد. و آن كار گر اما در همين گاهي ها به شيرين تجاوز مي كرده و هم او را مي ترسانده است . شيرين تلاش زيادي مي كند كه مشكلش را به بزرگتر ها بگويد اما نه آموزگار و نه پدر و مادر هيچ كدام حتي نمي خواستنه اند در اين باره بشنود.

و او  درشب نامزدی خودش متوجه مي شود دخترك ديگري مورد توجاوز مرد ديگري قرار مي گيريد و او اينچنين مردی را به قتل می رساند

و بعد هم صحنه هايي پخته و ناپخته از دادگاه و داد رسي  و حكم به قصاص شيرين !

****

گفتم كه فيلم را نخواستم ببينم ، چه مي دانستم كه حتما آشفته ام مي كند . همان روزهاي نخست اكران آن دوست خوبي داستانش را برايم فرستاده بود و ازر تلخي هايش گفته و بود و يك پيشنهاد  هم داشت براي مادران شاغل كه " اكنون كه وضعيت نابسامان است و خطر هر لحظه در كمين ، خوب مادران اگر نياز مالي ندارند سر كار نروند و مواظب بچه هايشان باشند "

اما اين پيشنهاد مرا آشفته تر كرد. 

مصاحبه اي از پوران درخشنده خواندم كه گفته بود مي خواسته به جاي طناز طباطبايي  يك نا بازيگر را بكار گيرد و  ۷۰۰ دختر خانم  داوطلب را هم براي اين كار بررسي كرده است. و گروه كارشناسي همراه خودش داشته است و .... در بيشتر اين دختر خانم ها نشانه هايي ديده است كه اگر ردشان را بگيري بروي مي رسي به يك بن بست به نام تجاوز در كودكي ...

شنيدم ايشان پيشنهاد كرده بودند كه پدر و مادر ها خودشان يك جوري گفتگو را با فرزندانشان آغاز كنند. و اگر نمي توانند بهتر است اين فيلم را همراه بچه ها ببينند تا بهانه اي براي شروع صحبت داشته باشند

و اين  نتيجه گيري خانم درخشنده را من سخت باور دارم. درد ناك نيست ! - وحشتناك است

روزي در ناهار خوري شركت هم چند همكار داشتند در باره اين فيلم گفتگو مي كردند. خانمي كه فيلم را ديده بود تعريف مي كرد براي ديگراني كه نديده بودند و داستانش را هم نمي دانستند ، كه خيلي درد ناك بود من خيلي گريه كردم - و ديدنش اصلا خوب نيست  و چند جمله ديگر حرفهايش كه تمام شد و ديگران هم گفتند كه حوصله ديدن فيلم هاي تلخ را ندارند و اينجور چيز ها ، ديگر داشت كم كم موضوع صحبت عوض مي شد كه نتوانستم و وارد گفتگوي خودشان شدم كه بابا كلي در باره فيلم گفتيد ولي اصلا نگفتيد موضوعش چه بود - تلخي اش از چه بود. و تازه با هم رفتيم سراغ يك گفتگوي كار آمد درباره پديده تجاوز و به خصوص تجاوز به كودكان !

 

براي آن خانم - همان دوست خوب پيشنهاد دهنده نوشتم ، جامعه براي توجيه نداشتن برخورد هاي ريشه اي با مشكلات و حتي براي باور نكردن مشكل هميشه در حال تلاش بوده است. به جاي پذيرش يك مشكل و تلاش براي پيدا كردن راههاي مقابله اين جامعه بيشتر ترجيح مي دهد تا جايي كه مي شود و مي تواند نخست مشكل را انكار كند. و اگر به هر دليل نشد مشكل را يك جوري كم جلوه دهد و يا آنرا بياندازد گردن مقصريني كه اصلا به دنيا آمده اند تا مقصر باشند.

نوشتم اين نهال نوپاي زندگي اجتماعي زنان ايران زمين خودش همين جوري هم نحيف است و كم جان . شاخه هايش در اين تند باد بيرحم  مردسالاري گاه حتي توان نگه داشتن غنچه هاي خودش را هم ندارد ، چه برسد به اينكه تاب و توان براي تحمل قباي كثيف مردسالاري را داشته باشد.

تجاوز به زنان و كودكان يك پديده از دوران كهن و ديكتاتوري هاي مردانه است و همه حرف اين فيلم اين است كه گناه اين ديكتاتوري را به گردن نازك حياي زنانه نياندزيم. بياييم در تربيت كودكان به جاي  شعار احمقانه نگذاريم چشم و گوشش باز شود با سخن خردمندانه و مسئولانه چشم و گوشش را به موقع و به اندازه با واقيعت آشنا كنيم  همراه كنيم.

دوست خوبم پاسخ هاي احساسي خوبي به من داد و از نظريه اش دفاع هم كرد. اگر چه احساسات پاك او احساس مرا خراش داد ولي دركش كردم.

اما مي دانيد وقتي در خلوت با خودم انديشيدم ديدم كه  آن دسته آن تيزي كه چهره  احساس مرا خراشيد  در متن فيلم نامه است نه در دست احساس دوستم.

چرا قربانيان تجاوز در اين فيلم مادران شاعل دارند. به راستي چرا.

من خودم نمونه هاي زيادي سراغ دارم از كودكان و زناني كه قرباني تجاوز پدر- عمو - برادر - دايي - پدربزرگ شده اند. كودكاني كه نه تنها مادر شاغل نداشته اند بلكه همان مادر خانه نشين ولي بيچاره اي داشته اند كه  بعد از اينكه حرفهاي دختر جوانش را شنيده كه حالا اينكه دايي نصف شب به رختخواب تو آمده دليل نمي شود كه قصد تجاوز داشته و يا اينكه آنطور تو را بغل كرده فقط به خاطر دوستي و مهرباني زياد است.

دخترك بيچاره اي كه حالا زن سالمندي شده ولي يادش هست كه در روزگار نوجواني اش پدرش گاهي به كناره كرسي كه او خوابيده بوده مي آمده ناز و نوازشي از آن نوع را  شروع مي كرده و چون اين دخترك امتناع مي كرده مي گفته اه تو هستي ! فكر كردم مادرت اينجا خوابيده . و اين دخترك حالا سالمند شده فقط دوست دارد باور كند كه پدرش مي خواسته سنگيني و وقار  او را اينچنين ورانداز بكند.

پير زني را مي شناختم كه ... آه خدايا نگويم بهتر است.

يا پدري كه دخترش به دليل تجاوز  عمويش يا نمي دانم كدام فاميلش ) الان يادم نيست( در بيمارستان رواني ميمنت بستري بود وقتي به ملاقاتش مي آمد به راحتي براي حفظ آبرو مي گفت نه تو شايد خيالاتي شده اي. اصلا تو دورغ مي گويي.

اين است كه مي گويم هيس با همه جسارت ها و شجاعت هايش يك گناه نابخشودني دارد و آن بهانه جور كردن براي مدعياني كه ما اصلا مشكل نداريم  و اگر اين مشكل هست براي فرزنداني است كه مادران شاعل دارند. اگر زنان حرف مارا گوش كنند و كار نروند همين يه ذره مشكل هم حل خواهد شد.

يا مثلا در فيلم من مادر هستم با اينكه خيلي تلاش مي كند ولي بازهم بهانه هاي زيادي به دست مدعيان مسلماني و  ديگران مي دهد كه اصلا اين مشكل فقط مال بالا شهري هاي ثروتمند و بي بند و بار است. ور گرنه ما فقراي پايين شهري متعصب از اين مشكلات نداريم.

و اينچنين فرصت فكر كردن را به راحتي حذف مي كند. جامعه اي كه مدام برايش آزادي را در رديف بي بند و باري گذاشته اند اينچنين و به اين بهانه در كنار بي بندو باري آزادي را هم خط مي زند و به راحتي تعصب و سخت گيري و طالبانيسم را جايگزين مي كند.

خوب است ياد بگيريم

 كه تعصب و بي بند و باري هم خانوه همند و نه متضاد

آزادي  بدن زنان  بدون عزت نفس و  بدون آزادگي روح فقط كار مردان هوسران را آسان مي كند. همين.

زندگي پيش رو- نوشته رومن گاري و برگردان خانم ليلي گلستان.

 

خيلي پيش مي آيد كه با خود مي انديشم چگونه در آن سوي دنيا كه  زندگي به شكل خوبي دگرگون شد. چطور شد كه سلطنت و ديكتاتوري جاي خود را به جمهوري و دمكراسي داد. چگونه جنگ طلب هاي ديروز كه استعمار و استثمار ديگر كشورها جز برگه هاي افتخاراتشان بود  و فريادشان كه  در اين كرانه خورشيد هيچگاه غروب نمي كند  گوش فلك را پر كرده بود ،شدند اين كه امروز هستند. از حقوق بشر مي گويند. وام هاي هنگفت به كشور هاي فقير مي دهند . سازمان ملل اداره مي كنند. و...

چگونه آمريكايي هاي اروپا تبار كه روزگاري سياهان را با غير انساني ترين روش ها مي دزديدند و با توهين آميز ترين رفتار ها و خشن ترين شكل ممكن به بيگاري مي گرفتند ، امروز از صندوق راي همگاني خويش يك سياه را بيرون مي آورند.كه نه بهتر است بگويم در صندوق را ي خويش نام يك سياه را مي ريزند .

نمي خواستم كه همه چيز را  از دريچه تك بعدي سياست و توهم توطئه نو ببينم. و رفتار هاي قرن بيستمي ايشان را در ادامه فرن نوزدهم و زير تيتر سياست هاي كثيف استعماري بررسي كنم. اگر چه هنوز هم گاهي بد بينم و نگران و بيمناك كا شايد آنها فقط و فقط نگران منافع خودشان هستند و تنها روش  خويش را تغيير داده اند.

از تاريخ سياسي ايشان آنقدري كه من توانستم انقلابهايشان را بخوانم و بررسي كنم چيز زيادي دستگيرم نشد. آنها هم در پس هر انقلاب هم رشد كرده اند - هم خيانت ديده اند و  هم گاهي اموراتشان بدتر از پيششان شده است.

ولي راستش خودم شگفت زده شده ام از اينكه تاريخ اجتماعي شان را لابه لاي رمانها و داستانها و فيلمهايشان ورق مي زنم. تاريخ اجتماعيشان بسيار قابل تامل است. و شما مي توانيد گوشه اي از تغييرات شگرف آنها را در لا به لاي داستانها و شخصيت هاي كتاب زندگي پيش رو ببينيد.

در زندگي اروپائيان و آمريكاييان اروپايي تبار  اگر نخواهم بگويم كه با تغيير رفتار اجتماعي مردم ساختار سياسي به ناچار تغيير كرده است بيگمان بايد بگويم كه ، تكنيكهاي سياسي دولتمران  همراه نگرش و رفتار اجتماعي مردم  تعيير و بهبود يافته است.

 و اكنون پيشنهاد مي كنم كه اين نوشته ها را بخوانيد و سپس كتاب زندگي پيش رو. خوشبختانه مي توانيد فايل كتاب را در سايت نودو هشتيها دانلود كنيد.

 ******************

این نوشته را با بردباری تا پایان بخوانید ، زیبا و یاد گرفتنی است . 

سخنرانی ليلی گلستان در جلسه تد. اکس دانشگاه صنعتی شريف

صبور باشيد، صبوری همراه با لبخند

چهارشنبه ۲۰ شهريور ۱۳۹۲
روزنامه اعتماد

رويداد بين‌المللی تداِکس دانشگاه صنعتی شريف يکی از معروف‌‌‌ترين و پرمخاطب‌ترين برنامه‌های در حال حاضر جهان در زمينه طرح و نشر ايده‌های نو است که هفتم شهريورماه با حضور شرکت‌کنندگانی از سرتاسر کشور در دانشگاه صنعتی شريف برگزار شد. در اين رويداد بين‌المللی موفق‌ترين دانشمندان، هنرمندان و فعالان حوزه کسب و کار ايران به سخنرانی پرداختند. تد يک سازمان غيرانتفاعی بين‌المللی است که خود را وقف به اشتراک گذاشتن افکار و ايده‌های الهام‌بخش و نو برای عموم شهروندان جهان کرده است. اين سازمان حيات خود را ۲۶ سال قبل تحت عنوان يک کنفرانس چهار روزه در کاليفرنيا آغاز کرد. اين سازمان از متفکران، ايده‌پردازان و فعالان پيشرو در سطح جهان دعوت می‌کند تا مهم‌ترين ايده‌های خود را به خلاقانه‌ترين شکل ممکن بازگو کنند. در رويداد تداکس دانشگاه صنعتی شريف که با هدف تسهيم دانش، نوآوری و سرمايه‌های فکری در ابعاد ملی و ايجاد روحيه خلاقيت و خودباوری در کشور انجام شد، دانشمندان و ايده پردازان ايرانی نظير سعيد سهراب‌‌پور، علينقی مشايخی، علی‌اکبر صالحی، جواد صالحی، احمد قلعه‌بانی، علی رفيعی، آيدين آغداشلو، شمس لنگرودی، رضا کيانيان، علی پيرهانی و ليلی گلستان حضور ‌يافتند تا در فرصتی کوتاه چکيده تجربيات و انديشه‌های خود را با مخاطبان به اشتراک بگذارند. متن زير سخنرانی ليلی گلستان است که در اختيار روزنامه اعتماد قرار داده است.

من امروز می‌خواهم از ورای تعريف قصه مميزی‌های کتاب‌هايم، فضای فرهنگی، سياسی و تاريخی روزگارم را حکايت کنم. فضايی به‌شدت فراواقعی و سوررئال.
بگويم چه شد که من الان در خدمت شما هستم. منی که خوشحال و راضی‌ام، اما به‌شدت خسته، انرژی از کف داده و از پا افتاده‌ام.
قصه حواشی کتاب‌هايم را می‌گويم و بعد می‌گويم چه راهکارهايی می‌توان در پيش گرفت تا بتوان از اين راه ناهموار به مقصد رسيد.
من تا امروز
۳۰ کتاب ترجمه کرده‌ام. از ۲۵ سالگی تا حالا که سال ديگر ۷۰ سالم می‌شود. تقريبا نيمی از اين کتاب‌ها دچار گرفتاری‌هايی خنده‌دار، غصه‌دار و شگفت‌انگيز شده‌اند. وقت کم داريم و فقط به تعريف پنج، شش کتاب بسنده می‌کنم.
- نخستين کتابم چطور بچه به دنيا مياد بود. که در سال ۱۳۴۸ منتشر شد. کتاب آنقدر سروصدا کرد که تلويزيون وقت، نيم ساعت به آن اختصاص داد. در آن زمان کتابخانه‌های سيار کانون پرورش که به صورت اتوبوس بود به همه جا می‌رفت و کتاب به راحتی به دست همه جور قشر و طبقه‌يی می‌رسيد.
با مادرها مصاحبه می‌کردند و آنها می‌گفتند کتاب را به دست بچه‌مان می‌دهيم و خودمان را از دست سوالات آنها راحت می‌کنيم.
اين کتاب در سال ۱۳۵۶ قرار شد کتاب درسی دبستان شود. داشتند قراردادها را درست می‌کردند که سال ۵۷ رسيد. انقلاب شد و اين کتاب نخستين کتاب کانون بود که توقيف شد. توقيف ماند تا به امروز.
- کتاب بعدی‌ام زندگی، جنگ و ديگر هيچ بود. بحبوحه جنگ ويتنام بود و سلاخی امريکايی‌ها و مظلوميت ويتنامی‌ها. نويسنده اوريانا فالاچی بود خبرنگار جسور و خوش قلم ايتاليايی.
کتاب مورد استقبال رسانه‌ها و مردم قرار گرفت و در همان سال اول به چاپ دوم رسيد.
يادمان باشد که در آن زمان تيراژ کتاب پنج هزار و سه هزار تا بود و نه مثل حالا هزار تا و پانصد تا.
بعد از مدتی نيکسون به ايران آمد و از مهرآباد تا پاستور را بايد با ماشين طی می‌کرد و بالطبع از جلوی دانشگاه تهران و کتابفروشی‌ها رد می‌شد و ويترين‌ها پر بود از پوستر بزرگ کتاب و خود کتاب. ساواک پوسترها و کتاب‌ها را از پشت ويترين‌ها جمع کرد و همين کار باعث سروصدا و بر محبوبيت کتاب افزوده شد.
در سال ۵۸ فالاچی برای مصاحبه با حضرت امام‌خمينی به ايران آمد.
مدتی بعد تمام کتاب‌های فالاچی توقيف شدند.
يک وقفه بيست ساله پيش آمد و کتاب از نو منتشر شد و هنوز دارد تجديد چاپ می‌شود.
اين کتاب با موفقيتی که پيدا کرد راه مترجم شدن را برای من باز کرد و از نظر من کتاب خوش‌يمنی بود.
- بعد کتاب‌های ميرا و زندگی در پيش رو بود که به فاصله يک سال منتشر شدند. ميرا کتابی تقريبا سياسی بود که ساواک را خوش نيامد اما فقط به تذکر دادن به ناشر قناعت کرد و زندگی در پيش رو يک کتاب کاملا اجتماعی و انسانی بود. هر دو در سال ۵۸ که اميرکبير تغيير مديريت داد توقيف شدند. بعد از مدتی کسانی که به جای عبدالرحيم جعفری نازنين مدير اميرکبير آمده بودند مرا احضار کردند و به من گفتند که چون کتاب زندگی در پيش رو خيلی هواخواه دارد شما بياييد پسرک کتاب را که حرف‌های بی‌تربيتی می‌زند ادب کنيد تا کتاب در بيايد. خب اين خواست عجيبی بود. ترجيح دادم پسرک بی‌ادب بماند و کتاب در نيايد.
بعد از ۱۲ سال حق کتاب‌ها را از اميرکبير گرفتم و به ناشر ديگری دادم و کتاب بدون هيچ حذفی درآمد. فقط به دليل جو متفاوت اول حرف‌های بی‌ادبی را نوشتيم و بقيه را نقطه‌چين کرديم تا خود خواننده پر کند! کتاب به چاپ‌های چهارم و پنجم که رسيد خود ناشر در دوره چهار سال اول احمدی‌نژاد لغو مجوز شد و کتاب‌ها ماندند. شش ماه بعد کتاب‌ها را به وفور در ميان بساط‌های کتاب در همه جا ديديم. افستی در آمده بود و من نه تنها اعتراضی نکردم بلکه خيلی هم خوشحال شدم که مردم می‌توانند آنها را بخوانند.
- کتاب زندگی با پيکاسو اين کتاب را زنی که با پيکاسو ساليان سال زندگی کرد نوشته. فرانسو از ژيلو. کتاب به چاپ چهارم که رسيد گفتند توقيف. دليلش را پرسيديم. گفتند اين زن، زن عقدی پيکاسو نبوده! چه می‌توانستيم بگوييم. بررس
با حال کتاب به شوخی گفت حالا اين آقای پيکاسو نمی‌توانست اين خانم را صيغه کند تا کتاب شما دربيايد ؟
تمام راه از ارشاد تا خانه را می‌خنديدم.
- کتاب تيستوی سبز انگشتی کتابی پر از صلح و صفا و مهربانی. اين کتاب در سال ۱۳۵۵ منتشر شد و بسيار خوانده شد.
در زمان جنگ ايران و عراق به من خبر دادند که چه نشسته‌يی که تيستو توقيف شد.
رفتم کانون پرورش فکری و پرس و جو کردم. گفتند برای يک جمله و آن جمله کدام است ؟ تيستو می‌گويد «جنگ مال آدم‌های احمق است.» من گفتم ما که جنگ نمی‌کنيم ما دفاع می‌کنيم. صدام احمق است نه ما. به گوش‌شان نرفت که نرفت و کتاب توقيف ماند تا سال‌ها بعد از جنگ توسط ناشر ديگری در آمد و ديگر مشکلی ندارد.
- قصه‌ها و افسانه‌ها از لئوناردو داوينچی. لئوناردو در ميدان شهر فلورانس برای مردم قصه می‌گفته. اين قصه‌ها مکتوب نشدند و دهان به دهان گشتند تا بالاخره به صورت کتاب در آمدند.
هفده قصه از ۴۰ قصه کتاب توقيف شد. قصه‌هايی که گل با پرنده حرف می‌زد و رودخانه با سنگ و درخت با ميوه‌اش و هر کدام يک پند داشت.
ناشر گفت شش بار به ارشاد رفته‌ام و ديگر نمی‌روم.
کمر بندم را سفت کردم و راهی ارشاد شدم. به مدت پنج روز مثل يک کارمند جدی از ۹ صبح تا دو بعد از ظهر رفتم ارشاد و با آقای جوانی که بررس کتابم بود چانه زدم، توجيه کردم و تمهيداتی به کار بردم تا توانستم شانزده قصه را نجات دهم و يکی را واگذار کنم. قصه از اين قرار بود: پرنده‌يی به لانه‌اش می‌رود و می‌بيند جوجه‌هايش نيستند. متوجه می‌شود که کسی آنها را ربوده. دور شهر پرواز می‌کند تا جوجه‌هايش را درون قفسی از آهن می‌بيند. می‌فهمد که نجات آنها غيرممکن است. پس به صحرا می‌رود و علفی سمی پيدا می‌کند و می‌برد به جوجه‌هايش می‌دهد تا بخورند و بميرند چون: پند قصه «مردن بهتر است تا در بند زيستن».
آقای بررس جوان من گفت: اين آقای داوينچی شما خيلی زرنگ است. خواسته غير مستقيم به مادرهای زندانی‌ها بگويد که سم بخرند و ببرند زندان و...
قيافه من از بهت‌زدگی تماشايی بود. زبانم از شنيدن چنين برداشت و چنين تخيلی بند آمده بود. لال شده بودم، مانده بودم چه بگويم. سر تسليم فرود آوردم و قصه را به او بخشيدم. در تجديد چاپ بعدی کتاب با آن قصه درآمد چون آن آقا ديگر آنجا نبود.
- کتاب ديگرم «تاريخ شفاهی ادبيات معاصر ايران» که مجموعه‌يی است از گفت‌وگو با نويسندگان و شعرا و مترجمين. کتاب من به چاپ چهارم رسيده. چون فکر می‌کنم با صراحت و صميميت تمام زندگی‌ام ماجراهايم و نقطه نظرهايم را در موارد مختلف گفته‌ام بدون هيچ خودسانسوری.
اما باز تاب کتاب برايم غريب بود. يک ماهی بعد از انتشار کتاب، سيل تلفن‌ها و نامه‌ها شروع شد. اتفاقی که هرگز برايم نيفتاده بود. يکی می‌گفت می‌خواستم خودکشی کنم کتاب شما به من اميد داد. يکی می‌گفت عاشق شده بودم و جسارت ابراز نداشتم و کتاب شما به من جسارت داد. هفته آينده نامزدی‌ام است خواهش می‌کنم بياييد. يکی همراه با يک جعبه بزرگ خرما نوشت از بم هستم. تمام خانواده‌ام را در زلزله از دست دادم و افسردگی شديد گرفتم و با قرص زنده بودم، دوستی کتاب شما را به من داد. خوب شدم و يک کتاب فروشی هم باز کردم بياييد به بم و بسياری ديگر... که هنوز هم گهگاهی ادامه دارد.
راستش را بخواهيد از اين بازتاب نه تنها خوشحال نشدم بلکه غمگين شدم. متوجه شدم که چقدر جوان‌های ما تنها هستند. چقدر فاصله‌شان با خانواده زياد است و چقدر نمی‌توانند برای کسی سفره دل شان را باز کنند و به همين دليل چقدر تعهد ما نسبت به آنها زياد است و بار مسووليت‌مان سنگين .

 

من پنج راهکار يا دستورالعمل دارم برای رسيدن به هدف و مقصود.

۱- با کسی که برايتان اشکال‌تراشی کرده با احترام رفتار کنيد.
۲- در ضمن احترام گذاشتن جوری با ظرافت به او بفهمانيد که بيش از او می‌دانيد و تجربه‌تان بيشتر است.
۳- صبور باشيد. صبوری همراه با لبخند.
۴- گاهی با او رابطه انسانی برقرار کنيد و فراموش کنيد که او فعلا در تقابل با شماست. برای خودم اتفاق افتاد که طرف چپ دست بود و گفتم روانشناسان می‌گويند چپ‌دست‌ها باهوش‌اند. لبخندی زد و يخ بين ما شکسته شد.
۵- آرام‌آرام در ضمن صحبت به او آموزش دهيد. آنها تشنه آموختن‌اند.

ما در چنين فضايی مانديم و کار کرديم و کار کرديم. صبوری کرديم. نااميد نشديم. غر نزديم اما انتقاد کرديم. بر تجربه‌هايمان افزوديم. کلی چيز ياد گرفتيم و ميدان را خالی نکرديم و جايگاهی را که به مرارت به دست آورده بوديم سفت و محکم چسبيديم.
و در بهت و شگفتی کامل ديديم که شد.
ديديم اگر هدف داشته باشيم، اگر همت داشته باشيم، اگر جدی و منضبط باشيم می‌توانيم در هر شرايطی و در هر فضايی که باشد در کارمان موفق شويم. به قول معروف کرديم و شد.

 
 

اينهم يك پيوند  نقد و بررسي و معذفي از كتاب خوب زندگي در پيش رو كه يك وبلاگ ديگه برداشتم

http://kooroshgholoomi.blogfa.com/post-89.aspx

زندگی در پیش رو – امیل آژار ( رومن گاری) – ترجمه لیلی گلستان – امیر کبیر1359

چند سال پیش ، با نوشته شدن رمان " صد سال تنهایی" اثر گابریل گارسیا مارکز ، نویسنده ای بنام جینر بورگ در معرفی آن نوشته بود " اگر حقیقت داشته باشد که می گویند رمان مرده است و یا در احتضار است ، پس همگی از جا بر می خیزیم و به این آخرین رمان سلام می گوئیم".

با نمایان شدن "زندگی در پیش رو" ما ، اگر چه نه بعنوان نویسنده یا پژوهشگری در آن حد ، ولی در حد خود  باید اذعان داریم این رمان آغازی در پایان است و نویدی است که به جویندگان رمان در سالهای اخیر و در قرن معاصر می دهد، با تمام ابعاد رمان قرن حاضر ، و در مقایسه با رمان های دوره شکوفایی .

شیوه "زندگی در پیش رو" با تاکید بر آنکه داستان سر تا سر رئالیستی است ، با تمامی آثار رئالیست ها و یا ناتورئالیست ها متفاوت است. به عبارت دیگر ، "زندگی در پیش رو" توصیف یک چنین زندگی نیست ، بلکه خود آن است.

راوی داستان که پدرو مادرش مشخص نیست (بجای کلمه حرامزاده) در یکی از پانسیون های پاریس زیر دست زنی به اسم روزا ، که یهودی است و خودش هم در اوائل بد نام بوده است زندگی می کند .وی  به عنوان شخصیت داستان خود نمایی می کند ، و از بعضی اشخاص قصه ، مثل همین خانم روزا یک تیپ طراز اول می سازد. شاید به این دلیل که زندگی اش از زندگی روزا جدا نیست. او مجبور است پس از دوره گردی ها و ملاقات با تیپ های دست دوم و سوم ، بالاخره به تیپ اصلی داستان یعنی روزا مراجعه کند ، پس بدون دلیل نیست که نویسنده داستان خواسته باشد در راوی حلول کند تا منظور اصلی یا تیپ اصلی داستان یعنی خانم روزا را بیان کند.

محیط داستان ، همانگونه که انتظار می رود محلی بد نام ، بنام " گوت دور" از توابع پاریس است با آدم هایی که همگی از اقصی نقاط دنیا به این محل هجوم آورده اند تا پولدار شده و هر یک به موطن اصلی خویش باز گردند. مثلا از تونس ، مراکش ، مصر ، الجزایر و کمتر از کشور های اسکاندیناوی.

 اگر فعلا شرح حال راوی را رها سازیم ، می ماند خانم روزا. این خانم یهودی که در اصل لهستانی است ، در جوانی به پاریس می آید و عشق را تجربه می کند ، غافل از آنکه دلداده او صبح روز بعد وی را به عنوان یهودی به دولت اشغالی فرانسه معرفی می کند و از آن پس وی راهی زندان ها و بازداشت گاه های آشوئیتس می شود. نکته ای که در اینجا حائز اهمیت است وقوع حوادث داستان است ، بطوریکه اگر خواننده فقط قسمت هایی از آنرا بخواند فکر می کند نویسنده رومانتیک یا خیال پرداز است . مثلا در همین جا ، عاشق شدن خانم روزا بیک جوان که چقدر برای روزا دوست داشتنی است و تعجب آور اینکه همین شخص خانم روزا را تحویل کوره های آدم سوزی می دهد. اینجاست غلو و اغراق حقیقت بعضی اوقات خواننده را وا می دارد که بپندارد نویسنده دستخوش خیالات شده است و حال آنکه اینطور نیست.

روزا به نحوی از چنگ دژخیمان رها می شود و به پاریس می گریزد. تا اینجای داستان ، شالوده اصلی داستان را مشخص می شود: یعنی اینکه چرا روزا باید از بین این همه کار ، "روسپی گری" را انتخاب کند. زمینه قبلی روزا برای روی آوردن به این کار یعنی "فاجعه عشقی"  است . مگر نه آن است که بیوگرافی هزاران فاحشه به تصویر می کشد؟ این توضیح شاید لازم باشد که بعد ها که می خواهیم روزا را برای این عمل ننگین سر زنش کنیم ، کمی انصاف داشته باشیم.

و حال ذکری هم از محمد . چرا از بین ده بچه قد و نیم قد ، محمد باید دارای نبوغ و زیرکی باشد، به حدی که تمام چیز ها را لمس کند و از کوچکترین واقعه ای که در پیرامونش واقع می شود غفلت نورزد؟ این خود اولین سوالی است که ذهن خواننده را بخود مشغول می دارد که چرا محمد ، این بچه خرد سال مثل بزرگتر ها حرف می زند و اطوار و حرکاتش هر گز به کوچکتر ها و هم سن و سالانش نمی خورد؟

اولا – محمد ، بعنوان ناقل و راوی ، هر چقدر هم که در حدش نباشد ؛ باید بر آورنده تمامی خواست ها و حرف های نویسنده باشد. این مسئله تازه ای نیست ، حتی اگر راوی روانی نیز باشد ، به دلیل اتنخابش به این عنوان ، بعضی اوقات باید از حد خود عدول کند و حرف هایی بزند و مسائلی را بر انگیزد.

ثانیا – همانطور که برای خود راوی اتفاق می افتد ، در اواخر داستان ، آنجائیکه در یک استودیو مشغول دوبله کرده هستند و محمد و فکر کودکانه او در کمال تعجب می بینند زندگی می تواند بر عکس شود. مثلا فردی که از یک آپارتمان بلند به پائین پریده می تواند برگردد سر جایش و یا ( در مقیاس وسیع تر) بچه ای که متولد شده برگردد سر جای اولش، و این گوشه از نگرش عمیق فلسفی اش که مورد بحث ما نیست ، در جاهای مناسب به مدد راوی می آید و بار ها می گوید چه خوب بود زندگی همچون فیلم در استودیو دوبلاژ می توانست به عقب بر گردد و روزا مثل آن روز ها جوان شود...

 

پس از آن آقای هامیل است که در این قصه به عنوان یک نماد نیز خود نمایی می کند. وی از تمام تعلقات دنیا یک کتاب مذهبی خوانده است و یک اثر ادبی موسوم به "بینوایان از هو گو . و این فرد که کباده مربی گری و خطیبی این محله را بدوش می کشد ، در نهایت فردی است اخته فکری ، که هیچ ندارد مگر اینکه دائم بگوید  " از تجربه من استفاده کنید". وی که مسلمان است سعی می کند در ساخت موقعیت اجتماعی محمد دخیل باشد  ولی نا موفق است.

وجود آرتور ، یا بازیچه  محمد ، که به عنوان یار و یاور تنهایی محمد است به همان اندازه عجیب است که عاقل بودن بیش از اندازه محمد ، چه ، وجود همچون بازیچه ای ، "محمد" ی را مجسم می کند که طفلی ده ساله است  با تمامی منش های کودکانه ، و حال آنکه در سر تاسر داستان از این منش بچه گانه اثری نیست. این نیز خود از همان گریز هایی است که نویسنده از طریق راوی می زند ، و آن بیان بی کسی و تنهایی کسی است که در این دنیا فقط یک آرزو دارد و آن  اینکه می خواهد مثل بقیه " طبیعی " نباشد. محمد، بعدا مجبور می شود که حتی این یار و یاور خویش را هم کنار بگذارد ، چون به او گفته  شده که ایفای نقش حرام است و یک بچه مسلمان نباید عروسک دارای صورت داشته باشد و الا آن صورت و نقش به منزله "بت" تلقی      می شود. از این رو محمد مجبور است فقط به آرتور لباس بپوشاند ، آرتوری که چهره ندارد(شاید این هم نشانه بی هویتی آدم های داستان است).

در اینجا بد نیست اشاره یا هم به پانیسیون ، یا همان آپارتمان هشت طبقه بشود که در سرتاسر داستان آدم دل شوره دارد که مبادا این "روزا"ی 95 کیلویی چطور برای بار خدا می داند چندم ، خودش را هشت طبقه بالا بکشد. این آپارتمان ، با تمامی کوچکیش ، در حقیقت نمادی از پاریس است . آیا آدم های گوناگون در این آپارتمان واز جمله ا آن مردی که زن و فرزندش در جای دیگری زندگی می کنند و بیست سال است که همسایه اش  روزا را ندیده است . و یا بر عکس آن همسایه ای که فوت می کند و جالب این جاست که یک بارهم در زمان حیات ، اشاره ای به او نشده ، ولی هنگامیکه می میرد تنها یکبار اسمش در داستان ثبت      می شود. گویی آدم های این ساختمان ( و در نهایت پاریس) مادامی دارای هویت می شوند که می میرند. با نزدیک شدن ساعت مرگ روزا ، و فقط در آن ساعت است که وی مطرح می شود ، آنهم در حدی که وی را در سکرات مرگ در زیر زمین  می یابند و همگی وحشت می کنند و اطلاع می دهند که ماموران بیمارستان یا مربیان پرورشی بیایند و "روزا" و "محمد" را تحویل بگیرند. این آپارتمان ، با آن تنوع نژاد هایش ، بعضی اوقات به منزله تمامی دنیاست.

این هم نشینی و موانست یک یهودی با یک مسلمان از همان بادی امر ، به خواننده نهیب می زند که بالاخره در جایی از داستان ، واژه اسرائیل و عرب ، با آن ابعاد سیاسی اش ظاهر می شوند(ص 227) و این شاید بدور از توقع خواننده ای است که در گوشه دنجی نشسته و مشغول خواندن رمان است ، ولی مگر در آثار رئالیستی غیر از این هم انتظار می رود. به عکس ، در جایی دیگر صحبت از ویتنام می شود؛ بحثی که ابدا ربطی به سیاست ندارد. جمله " این اولین باری است که یک عرب ، یک یهودی را به اسرائیل می فرستد "، جدا از ایهامی که در آن نهفته است ( اسرائیل در این داستان سردابی است که وی بعضی اوقات ، در آن تنها بسر برده است)، مگر جز این می تواند باشد که یک عرب یهودی ، جدا از وابستگی های قومی و مرزی ، بالاخره دو انسانند و دارای علائق انسانی.

"زندگی در پیش رو"| ، همانگونه که ذکرش رفت ، یک شناسنامه است برای آدم هایی با شناسنامه جعلی. شگفتی های دیگر نویسنده اش که از لحاظ قالب ، فرم و تکنیک قصه پردازی است جای حرف ندارد. نثر روان و بی تکلف است ، بخصوص چون از زبان یک طفل نقل می شود و آدم می خواهد به حرفش گوش کند. بدون اغراق ، آنقدر حرف های راوی شیرین و دلچسب است که خواننده آنرا آنی زمین نمی گذارد. و حرف آخر هم می ماند برای ترجمه کتاب که بقدری روان و گویاست که فرد ، اگر روی جلد کتاب را ننگرد تصور می کند یک فارسی زبان آن را نوشته ، که البته این از مترجم توانایی چون خانم "گلستان"، چندان دور از انتظار نیست . سوای اندکی خوش خیالی مترجم که در ابتدا به عنوان ویراستار قائل به این است که " باید بهوش باشیم و بکوشیم تا شرایط اجتماعی و اقتصادی ، آنان را به انحراف و انحطاط نکشاند" که بعقیده من از زیبایی کتاب کاسته است ، و بر عکس خط کلی رمان ، اندکی حاوی نکات اخلاقی است و شاید ذکر آن  ، تنها به عنوان کسب جواز عبور در برابر " فساد اخلاقی کتاب" بوده است و بس . در هر حال ، به قول مترجم:

" زندگی در پیش رو را باید بسیار خواند و خواند".

 

درباره فيلم من مادر هستم

 فيلم را هفته گذشته ديده ام. شايد تنها مشخصه اي كه فيلم را كمي ديدني مي كرد شجاعت آن در گفتن از تجاوز و خيانت بود كه  در روي پرده سينماي ايران  چون سخنگوي بخشي از جامعه مي خواهد از پشت پرده چيزي بگويد. نخست گزيده اي از داستان فيلم  كه از سايت فرارو برداشته ام  اينجا مي گذارم :

 فیلم با سیمین(با بازی پانته آ بهرام) شروع می شود که مشکل شدید روانی دارد و پیش دکتر روانشناس در حال بیان شرح حال خود است. و فیلم کلا به یادآوری خاطرات سیمین می پردازد.


سیمین پس از سالها زندگی در پاریس به ایران برگشته، همسرش سعید به دلیل مصرف مشروب از دوستش نادر می خواهد که دنبال سیمین برود. از طرف دیگر نادر که معرف ازدواج سیمین و سعید بوده، در عهد شباب! خود با سیمین رابطه عاشقانه و غیرعاشقانه! داشته است. و صدالبته با قصد ازدواج، که بعد از رفتن نادر به دانشگاه، با هم رشته خود ناهید ازدواج کرده است. واکنون هر دو وکیلند و متمول. و در حال زي مراحل طلاق و جدايي

در رابطه گذشته بین نادر و سیمین، سیمین باردار می شود و نادر از سیمین می خواهد بچه را سقط کند و سقط باعث مشکلات جسمی و روحی برای سیمین می شود، بطوری که سیمین دیگر نمی تواند بچه دار شود.

حالا سیمین از نادر متنفر است، چون هم باعث بیماری او شده و هم او را قال گذاشته و با او ازدواج نکرده است.

حاصل ازدواج ناهید و نادر، آوا  است. آوا در یک گروه موسیقی است و عاشق پدرام که دانشجویی شهرستانی و طبقه متوسط. و پدر و مادر آوا به دلیل بی پول بودن پدرام به شدت با ازدواج آنها مخالفند. آنها به دليل جرم موسيقي زير زميني گير افتاده اند كه البته با كمك پدر وكيل آوا رها مي شوند.

سعید هم بعد از آمدن به ایران با خانواده نادر رابطه نزدیکی دارد، بطوری که آوا به او عمو می گوید.. و همیشه در خانه نادر است.

نادر و سعید هردو اهل مشروبند. سعید درحین رابطه خانوادگی عاشق آوا شده و زمانی که در خانه سعید پس از مصرف مشروب، در حال مستی آوا، تنها شده اند با او رابطه غیرعاشقانه!! برقرار می کند. آوا بعد از بهوش آمدن،  قصد خودکشی میکند.. اما سعید او را به بیمارستان می رساند.

آوا دلیل اقدام به خودکشی خود را از همه مخفی کرده و از سعید انتقام گرفته و او را می کشد. در دادگاه سیمین به عنوان همسر مقتول و به دلیل نفرت از نادر و انتقام گیری از او، رضایت نداده تا آوا اعدام شود...

پس از اعدام آوا، وجدان سیمین او را آزار می دهد و او دچار بیماری روانی شده و ...
 
**********

  حيف كه نماينده جسارت كافي براي بيان گرفتاري بدون رودروايسي را نداشت. گاهي به بهانه مثلا حفظ احترام يا هر چيزي ديگري چنان كوتاه مي آمد و چنان الكن مي شد كه صداي بريده بريده و كم جانش  در هياهوي هاي جمعيت  گم مي شد.

 انگار خود را ناچار مي ديد كه تجاوز را تنها به دوبخش زنانه و مردانه تقسيم كند. و خيانت را همچنين از دو پنجره زنانه و مردانه به داوري بگذارد. و اونها را به از پنجره  هوسراني و ابتذال ببيند ، اما غافل از آنكه  تجاوز و خيانت  با اينكه يك رفتار جنسي مي باشند ولي رشد اين پديده  آب خشونت و حقارت و  خيلي بيشتر است تا هوس و بي و بندو باري جنسي. حقارتي كه در عمق جان كسي رسوب مي كند او را در دادگاه دروني خويش  هم مجاز به خيانت مي كند و هم مجاز به تجاوز .

حال اينكه اين جان آسيب ديده از تجاوز دنبال هيچ انتقامي نيست كه اگر بود بايد از خود مجرم انتقام مي گرفت . او فقط دنبال التيام زخم خودش هست و براي اين التيام انگار جادوگري دماغ دراز نسخه اي نوشته كه بايد در آن چند چكه از اشك دختركي بي پناه يا پسركي بي ياور وجود داشته باشد. 

 در زخم خيانت كه براي خود آسيب ديده هم نه تنها انتقام كه حتي التيام هم بسنده نمي كند و او انگار به ناچار بايد در گوشه ديگري از قلب خودش زخمي ديگر بكارد شايد زخم درد خيانت را بتواند فراموش كند.

اما فيلم من مادر هستم  فريدون جيراني انگار شاهدي كه بسيار ترسيده و نگران است كه مبادا آنچه مي گويد و نشان مي دهد با اينكه اشاره اش صد البته درست است ولي حيف بريده و بريده و الكن مي گويد.

بدترين بخش فيلم اينكه اين پديده رفتاري در طبقه اي از جامعه بررسي مي كند كه به دليل ثروتمند بودند در اين جامعه ي بلازده ي داور سر خود كنوني ما هميشه هم مستحق هزار جور بدختي اند از سرطان خون براي نوزادان گرفته تا سراي سالمندان و ...  و هم اصلا جامعه هميشه و در هر زمينه اي  ازشان طلبكاراست

دنباله اش را روز ديگري مي نويسم.

اين چند فيلم

توي اين چند وقته فيلمهاي دختري با خالكوبي اژدها - من مادر هستم رو ديدم . خيلم هيس دخترها فرياد نمي زنند را نديدم. يعني نخواستم ببينم. در موردش اما زياد خوندم و شنيدم . دو فيلم ديگر را اما در ده روز گذشته ديدم .

راستش با حترام به بزرگي و بزرگواري هايي كه نويسندگان و كارگردانهاي دوفيلم ايراني نام برده دارم و اونم به خاطر جرات و جسارتشون در دست زدن به اين زخم  ولي بايد بگم كه تيرها شون چندان هم خوب به هدفي كه مي خواسته نزده . و به خاطر همين خيلي در حد و اندازه اي نيستند كه بشه اونها رو  از توي هيچ رده اي از  شناختنامه اي هنري  با دختري با خالكوبي اژدها كنار هم گذاشت و مقايسه كرد. ولي با اينحال ولي من اينجا مي خوام از وجه مشترك اونا يعني  آزار جنسي چيزي بگم.  به اين بهانه مي خوام  اونها رو كنار هم بگذارم و اينجا با هم مقايسه كنم.  

در اين فيلمها چند پديده رفتاري آدمي كنار هم ديده شده كه البته بررسي اونا در كنار هم مي تونه راهي براي  واكاوي گره هاي كور و كهن دنياي آدمي پيدار كنه .  موضوعي كه در اين فيلمها يا به شيوه ايران ۱۳۹۰ و با روش اروپاي ۲۰۰۰ به اون پرداخته شده .چيزي كه نام ظاهري اون آزار جنسي ولي نشونه هاي اون بيشتر در عمق روان آدم چه آزار شونده و چه آزار كننده است.

براي اينكه بهتر بتونم سخنم را بگم به ناچار اول در باره هر فيلم كوتاه و گذرا مي نويسم و سپس در پايان مقايسه اي كه مي گم را انجام خواهم داد. پس در چند نوشته پسين همراهم باشيد و كمكم كنيد تا بتونيم با هم  واقعيتي در جامعه مان را بهتر بشناسيم و چه بسا در اندازه خودمون راهي پيدا كنيم و دست كم براي دور و بر خودمون چيزي براي گفتن و انجام دادن داشته باشيم.

يادواره هايي از دبستان تا دبيرستان

يه انجمن داريم به نام هم آموزان . هر ماه كسي كتابي - فيلمي را مي گويد و در باره اش گفتگو مي كنيم. اين ماه قرار بود يك آدم خوش نويس و خود نويس از كتابش به نام اول مهر بگويد. يادواره هايي كه به گفته خوبش آدم سازند. مي گفت اين خاطره ها را من ننوشته ام بلكه اين خاطره ها مرا نوشته اند. راست مي گفت.

اكنون من هم مي خواهم به همين بهانه چند تا يادواره اي كه مرا نوشته اند را اينجا بگذارم.

سال چهارم- ۱۳۶۰- دبستان زهره ابهر

يه دوسالي بود كه با دختري همكلاس بودم به نام شهلا روزبه. چهره ظريف و دست و رويي تميز از آن نوع بچه كارمند هايي كه دل ما بچه كارگر ها را قلقلكي مي كردند. دختر خوبي بود و من دوسنش داشتم. يه جور حس رقابت هميشه در باره اون توي دلم بود. هر دومون بچه زرنگ و مودب كلاس بوديم.

خرداد ماه شده بود و قرار بود شهلا  اون سال  از دبستان ما بره . من نمي دونستم چرا ولي اون با يه دختري به نام پريوش قهر بود. البته مي دونيد كه قهر كردن تو اين سن و سال تو دنياي دخترا يك رفتار اشتباه و لي جا افتاده است. گزيده اينكه قرار بود بچه ها به مناسبت رفتن شهلا اون و پريوش را با هم آشتي بدن. خودش مراسمي بود. از گفتگو هايي جدا جدا با شهلا و پريوش تا مراسم كشان كشان اونا توي زنگ تفريح تا مثلا دستشون به هم بخوره و اونا ديگه بشن آشتي.

اونا آشتي كردن و زنگ تفريح هم تمام شد. توي زنگ بعد اما يه غده اي توي نمي دونم كجاي مغز من شروع بع ترشحات آنچناني كرد. اوه اگر منم يه روز خواستم از اين دبستان برم  اون وقت بچه ها چي مي كنن. دلشون تنگ مي شه ؟ نميشه ؟ اصلا اين مراسم آشتي كنان چيز خوبي بودا ! ولي اگه من بخوام برم ، منو با كي آشتي بدن ؟ اوه چه مشكل بزرگي !؟ من كه اصلا با كسي قهر نيستم. بله اين غده يا عقده يا هر چيز ديگه سر باز كرده بود. من بايد براي جلب توجه ديگران توي روزي كه اصلا معلوم نبود باشه يا نه يه كاري مي كردم. اصلا چرا شهلا مي تونه با يكي قهر كنه ولي من نمي تونم. تصميم گرفتم حتما با يكي قهر كنم .

ولي با كي ؟ از رديف اول شروع كردم . به يكي يكي شون فكر كردم. من با همه دوست بودم. يا اينكه دست كم هيچ چيز بدي از كسي يادم نمي اومد. اوه خدايا چه كار سختييه . من با كي قهر كنم.

بالاخره يه بنده خدايي كه چندان ارتباطي باهاش نداشتم رو نشون كردم. فاطمه احمد افصلي ! نام نشونش خيلي خوب يامه . به گفته اون آقاي نويسنده راستي راستي خاطره ها مارا مي نويسند. به به خاطر همين نشونهشون  پاي شناسنامه مون  نا نوشته مون مي مونه!

بله يه گوشه از برگه هاي آخر دفترم را كندم و روش نوشتم  " ما با تو قهرم " و دست به دست دادم تا برسه به دستش. ديدم كه اونم يه چيزي نوشت و برگردوند. تا دست به دست بشه و برسه به دستم خيلي فكر ها كردم ! يعني چي نوشت؟ ولي جدي جدي اصلا به اوني كه نوشته بود فكر نكردم. اصلا به ذهنم هم نمي رسيد. من اين كار را  به فرمان غده نياز به توجه مغزم كردم تا  يه درماني در ›ينده براي عقده نياز به توجهم بشه ! و اون نوشته بود  " به جهنم " همين . به همين سادگي

و اينجوري بود كه من اگر چه توجهي دريافت نكردم و ترشحات اون غدهام به هدر رفت ولي خوبش اين بود كه ياد گرفتم  قهر كردن راه خوبي براي درمان عقده نياز به توجه نيست.