خيلي پيش مي آيد كه با خود مي انديشم چگونه در آن سوي دنيا كه زندگي به شكل خوبي دگرگون شد. چطور شد كه سلطنت و ديكتاتوري جاي خود را به جمهوري و دمكراسي داد. چگونه جنگ طلب هاي ديروز كه استعمار و استثمار ديگر كشورها جز برگه هاي افتخاراتشان بود و فريادشان كه در اين كرانه خورشيد هيچگاه غروب نمي كند گوش فلك را پر كرده بود ،شدند اين كه امروز هستند. از حقوق بشر مي گويند. وام هاي هنگفت به كشور هاي فقير مي دهند . سازمان ملل اداره مي كنند. و...
چگونه آمريكايي هاي اروپا تبار كه روزگاري سياهان را با غير انساني ترين روش ها مي دزديدند و با توهين آميز ترين رفتار ها و خشن ترين شكل ممكن به بيگاري مي گرفتند ، امروز از صندوق راي همگاني خويش يك سياه را بيرون مي آورند.كه نه بهتر است بگويم در صندوق را ي خويش نام يك سياه را مي ريزند .
نمي خواستم كه همه چيز را از دريچه تك بعدي سياست و توهم توطئه نو ببينم. و رفتار هاي قرن بيستمي ايشان را در ادامه فرن نوزدهم و زير تيتر سياست هاي كثيف استعماري بررسي كنم. اگر چه هنوز هم گاهي بد بينم و نگران و بيمناك كا شايد آنها فقط و فقط نگران منافع خودشان هستند و تنها روش خويش را تغيير داده اند.
از تاريخ سياسي ايشان آنقدري كه من توانستم انقلابهايشان را بخوانم و بررسي كنم چيز زيادي دستگيرم نشد. آنها هم در پس هر انقلاب هم رشد كرده اند - هم خيانت ديده اند و هم گاهي اموراتشان بدتر از پيششان شده است.
ولي راستش خودم شگفت زده شده ام از اينكه تاريخ اجتماعي شان را لابه لاي رمانها و داستانها و فيلمهايشان ورق مي زنم. تاريخ اجتماعيشان بسيار قابل تامل است. و شما مي توانيد گوشه اي از تغييرات شگرف آنها را در لا به لاي داستانها و شخصيت هاي كتاب زندگي پيش رو ببينيد.
در زندگي اروپائيان و آمريكاييان اروپايي تبار اگر نخواهم بگويم كه با تغيير رفتار اجتماعي مردم ساختار سياسي به ناچار تغيير كرده است بيگمان بايد بگويم كه ، تكنيكهاي سياسي دولتمران همراه نگرش و رفتار اجتماعي مردم تعيير و بهبود يافته است.
و اكنون پيشنهاد مي كنم كه اين نوشته ها را بخوانيد و سپس كتاب زندگي پيش رو. خوشبختانه مي توانيد فايل كتاب را در سايت نودو هشتيها دانلود كنيد.
******************
این نوشته را با بردباری تا پایان بخوانید ، زیبا و یاد گرفتنی است .
سخنرانی ليلی گلستان در جلسه تد. اکس دانشگاه صنعتی شريف
صبور باشيد، صبوری همراه با لبخند
چهارشنبه ۲۰ شهريور ۱۳۹۲
روزنامه اعتماد
رويداد بينالمللی تداِکس دانشگاه صنعتی شريف يکی از معروفترين و پرمخاطبترين برنامههای در حال حاضر جهان در زمينه طرح و نشر ايدههای نو است که هفتم شهريورماه با حضور شرکتکنندگانی از سرتاسر کشور در دانشگاه صنعتی شريف برگزار شد. در اين رويداد بينالمللی موفقترين دانشمندان، هنرمندان و فعالان حوزه کسب و کار ايران به سخنرانی پرداختند. تد يک سازمان غيرانتفاعی بينالمللی است که خود را وقف به اشتراک گذاشتن افکار و ايدههای الهامبخش و نو برای عموم شهروندان جهان کرده است. اين سازمان حيات خود را ۲۶ سال قبل تحت عنوان يک کنفرانس چهار روزه در کاليفرنيا آغاز کرد. اين سازمان از متفکران، ايدهپردازان و فعالان پيشرو در سطح جهان دعوت میکند تا مهمترين ايدههای خود را به خلاقانهترين شکل ممکن بازگو کنند. در رويداد تداکس دانشگاه صنعتی شريف که با هدف تسهيم دانش، نوآوری و سرمايههای فکری در ابعاد ملی و ايجاد روحيه خلاقيت و خودباوری در کشور انجام شد، دانشمندان و ايده پردازان ايرانی نظير سعيد سهرابپور، علينقی مشايخی، علیاکبر صالحی، جواد صالحی، احمد قلعهبانی، علی رفيعی، آيدين آغداشلو، شمس لنگرودی، رضا کيانيان، علی پيرهانی و ليلی گلستان حضور يافتند تا در فرصتی کوتاه چکيده تجربيات و انديشههای خود را با مخاطبان به اشتراک بگذارند. متن زير سخنرانی ليلی گلستان است که در اختيار روزنامه اعتماد قرار داده است.
من امروز میخواهم از ورای تعريف قصه مميزیهای کتابهايم، فضای فرهنگی، سياسی و تاريخی روزگارم را حکايت کنم. فضايی بهشدت فراواقعی و سوررئال.
بگويم چه شد که من الان در خدمت شما هستم. منی که خوشحال و راضیام، اما بهشدت خسته، انرژی از کف داده و از پا افتادهام.
قصه حواشی کتابهايم را میگويم و بعد میگويم چه راهکارهايی میتوان در پيش گرفت تا بتوان از اين راه ناهموار به مقصد رسيد.
من تا امروز ۳۰ کتاب ترجمه کردهام. از ۲۵ سالگی تا حالا که سال ديگر ۷۰ سالم میشود. تقريبا نيمی از اين کتابها دچار گرفتاریهايی خندهدار، غصهدار و شگفتانگيز شدهاند. وقت کم داريم و فقط به تعريف پنج، شش کتاب بسنده میکنم.
- نخستين کتابم چطور بچه به دنيا مياد بود. که در سال ۱۳۴۸ منتشر شد. کتاب آنقدر سروصدا کرد که تلويزيون وقت، نيم ساعت به آن اختصاص داد. در آن زمان کتابخانههای سيار کانون پرورش که به صورت اتوبوس بود به همه جا میرفت و کتاب به راحتی به دست همه جور قشر و طبقهيی میرسيد.
با مادرها مصاحبه میکردند و آنها میگفتند کتاب را به دست بچهمان میدهيم و خودمان را از دست سوالات آنها راحت میکنيم.
اين کتاب در سال ۱۳۵۶ قرار شد کتاب درسی دبستان شود. داشتند قراردادها را درست میکردند که سال ۵۷ رسيد. انقلاب شد و اين کتاب نخستين کتاب کانون بود که توقيف شد. توقيف ماند تا به امروز.
- کتاب بعدیام زندگی، جنگ و ديگر هيچ بود. بحبوحه جنگ ويتنام بود و سلاخی امريکايیها و مظلوميت ويتنامیها. نويسنده اوريانا فالاچی بود خبرنگار جسور و خوش قلم ايتاليايی.
کتاب مورد استقبال رسانهها و مردم قرار گرفت و در همان سال اول به چاپ دوم رسيد.
يادمان باشد که در آن زمان تيراژ کتاب پنج هزار و سه هزار تا بود و نه مثل حالا هزار تا و پانصد تا.
بعد از مدتی نيکسون به ايران آمد و از مهرآباد تا پاستور را بايد با ماشين طی میکرد و بالطبع از جلوی دانشگاه تهران و کتابفروشیها رد میشد و ويترينها پر بود از پوستر بزرگ کتاب و خود کتاب. ساواک پوسترها و کتابها را از پشت ويترينها جمع کرد و همين کار باعث سروصدا و بر محبوبيت کتاب افزوده شد.
در سال ۵۸ فالاچی برای مصاحبه با حضرت امامخمينی به ايران آمد.
مدتی بعد تمام کتابهای فالاچی توقيف شدند.
يک وقفه بيست ساله پيش آمد و کتاب از نو منتشر شد و هنوز دارد تجديد چاپ میشود.
اين کتاب با موفقيتی که پيدا کرد راه مترجم شدن را برای من باز کرد و از نظر من کتاب خوشيمنی بود.
- بعد کتابهای ميرا و زندگی در پيش رو بود که به فاصله يک سال منتشر شدند. ميرا کتابی تقريبا سياسی بود که ساواک را خوش نيامد اما فقط به تذکر دادن به ناشر قناعت کرد و زندگی در پيش رو يک کتاب کاملا اجتماعی و انسانی بود. هر دو در سال ۵۸ که اميرکبير تغيير مديريت داد توقيف شدند. بعد از مدتی کسانی که به جای عبدالرحيم جعفری نازنين مدير اميرکبير آمده بودند مرا احضار کردند و به من گفتند که چون کتاب زندگی در پيش رو خيلی هواخواه دارد شما بياييد پسرک کتاب را که حرفهای بیتربيتی میزند ادب کنيد تا کتاب در بيايد. خب اين خواست عجيبی بود. ترجيح دادم پسرک بیادب بماند و کتاب در نيايد.
بعد از ۱۲ سال حق کتابها را از اميرکبير گرفتم و به ناشر ديگری دادم و کتاب بدون هيچ حذفی درآمد. فقط به دليل جو متفاوت اول حرفهای بیادبی را نوشتيم و بقيه را نقطهچين کرديم تا خود خواننده پر کند! کتاب به چاپهای چهارم و پنجم که رسيد خود ناشر در دوره چهار سال اول احمدینژاد لغو مجوز شد و کتابها ماندند. شش ماه بعد کتابها را به وفور در ميان بساطهای کتاب در همه جا ديديم. افستی در آمده بود و من نه تنها اعتراضی نکردم بلکه خيلی هم خوشحال شدم که مردم میتوانند آنها را بخوانند.
- کتاب زندگی با پيکاسو اين کتاب را زنی که با پيکاسو ساليان سال زندگی کرد نوشته. فرانسو از ژيلو. کتاب به چاپ چهارم که رسيد گفتند توقيف. دليلش را پرسيديم. گفتند اين زن، زن عقدی پيکاسو نبوده! چه میتوانستيم بگوييم. بررس
با حال کتاب به شوخی گفت حالا اين آقای پيکاسو نمیتوانست اين خانم را صيغه کند تا کتاب شما دربيايد ؟
تمام راه از ارشاد تا خانه را میخنديدم.
- کتاب تيستوی سبز انگشتی کتابی پر از صلح و صفا و مهربانی. اين کتاب در سال ۱۳۵۵ منتشر شد و بسيار خوانده شد.
در زمان جنگ ايران و عراق به من خبر دادند که چه نشستهيی که تيستو توقيف شد.
رفتم کانون پرورش فکری و پرس و جو کردم. گفتند برای يک جمله و آن جمله کدام است ؟ تيستو میگويد «جنگ مال آدمهای احمق است.» من گفتم ما که جنگ نمیکنيم ما دفاع میکنيم. صدام احمق است نه ما. به گوششان نرفت که نرفت و کتاب توقيف ماند تا سالها بعد از جنگ توسط ناشر ديگری در آمد و ديگر مشکلی ندارد.
- قصهها و افسانهها از لئوناردو داوينچی. لئوناردو در ميدان شهر فلورانس برای مردم قصه میگفته. اين قصهها مکتوب نشدند و دهان به دهان گشتند تا بالاخره به صورت کتاب در آمدند.
هفده قصه از ۴۰ قصه کتاب توقيف شد. قصههايی که گل با پرنده حرف میزد و رودخانه با سنگ و درخت با ميوهاش و هر کدام يک پند داشت.
ناشر گفت شش بار به ارشاد رفتهام و ديگر نمیروم.
کمر بندم را سفت کردم و راهی ارشاد شدم. به مدت پنج روز مثل يک کارمند جدی از ۹ صبح تا دو بعد از ظهر رفتم ارشاد و با آقای جوانی که بررس کتابم بود چانه زدم، توجيه کردم و تمهيداتی به کار بردم تا توانستم شانزده قصه را نجات دهم و يکی را واگذار کنم. قصه از اين قرار بود: پرندهيی به لانهاش میرود و میبيند جوجههايش نيستند. متوجه میشود که کسی آنها را ربوده. دور شهر پرواز میکند تا جوجههايش را درون قفسی از آهن میبيند. میفهمد که نجات آنها غيرممکن است. پس به صحرا میرود و علفی سمی پيدا میکند و میبرد به جوجههايش میدهد تا بخورند و بميرند چون: پند قصه «مردن بهتر است تا در بند زيستن».
آقای بررس جوان من گفت: اين آقای داوينچی شما خيلی زرنگ است. خواسته غير مستقيم به مادرهای زندانیها بگويد که سم بخرند و ببرند زندان و...
قيافه من از بهتزدگی تماشايی بود. زبانم از شنيدن چنين برداشت و چنين تخيلی بند آمده بود. لال شده بودم، مانده بودم چه بگويم. سر تسليم فرود آوردم و قصه را به او بخشيدم. در تجديد چاپ بعدی کتاب با آن قصه درآمد چون آن آقا ديگر آنجا نبود.
- کتاب ديگرم «تاريخ شفاهی ادبيات معاصر ايران» که مجموعهيی است از گفتوگو با نويسندگان و شعرا و مترجمين. کتاب من به چاپ چهارم رسيده. چون فکر میکنم با صراحت و صميميت تمام زندگیام ماجراهايم و نقطه نظرهايم را در موارد مختلف گفتهام بدون هيچ خودسانسوری.
اما باز تاب کتاب برايم غريب بود. يک ماهی بعد از انتشار کتاب، سيل تلفنها و نامهها شروع شد. اتفاقی که هرگز برايم نيفتاده بود. يکی میگفت میخواستم خودکشی کنم کتاب شما به من اميد داد. يکی میگفت عاشق شده بودم و جسارت ابراز نداشتم و کتاب شما به من جسارت داد. هفته آينده نامزدیام است خواهش میکنم بياييد. يکی همراه با يک جعبه بزرگ خرما نوشت از بم هستم. تمام خانوادهام را در زلزله از دست دادم و افسردگی شديد گرفتم و با قرص زنده بودم، دوستی کتاب شما را به من داد. خوب شدم و يک کتاب فروشی هم باز کردم بياييد به بم و بسياری ديگر... که هنوز هم گهگاهی ادامه دارد.
راستش را بخواهيد از اين بازتاب نه تنها خوشحال نشدم بلکه غمگين شدم. متوجه شدم که چقدر جوانهای ما تنها هستند. چقدر فاصلهشان با خانواده زياد است و چقدر نمیتوانند برای کسی سفره دل شان را باز کنند و به همين دليل چقدر تعهد ما نسبت به آنها زياد است و بار مسووليتمان سنگين .
من پنج راهکار يا دستورالعمل دارم برای رسيدن به هدف و مقصود.
۱- با کسی که برايتان اشکالتراشی کرده با احترام رفتار کنيد.
۲- در ضمن احترام گذاشتن جوری با ظرافت به او بفهمانيد که بيش از او میدانيد و تجربهتان بيشتر است.
۳- صبور باشيد. صبوری همراه با لبخند.
۴- گاهی با او رابطه انسانی برقرار کنيد و فراموش کنيد که او فعلا در تقابل با شماست. برای خودم اتفاق افتاد که طرف چپ دست بود و گفتم روانشناسان میگويند چپدستها باهوشاند. لبخندی زد و يخ بين ما شکسته شد.
۵- آرامآرام در ضمن صحبت به او آموزش دهيد. آنها تشنه آموختناند.
ما در چنين فضايی مانديم و کار کرديم و کار کرديم. صبوری کرديم. نااميد نشديم. غر نزديم اما انتقاد کرديم. بر تجربههايمان افزوديم. کلی چيز ياد گرفتيم و ميدان را خالی نکرديم و جايگاهی را که به مرارت به دست آورده بوديم سفت و محکم چسبيديم.
و در بهت و شگفتی کامل ديديم که شد.
ديديم اگر هدف داشته باشيم، اگر همت داشته باشيم، اگر جدی و منضبط باشيم میتوانيم در هر شرايطی و در هر فضايی که باشد در کارمان موفق شويم. به قول معروف کرديم و شد.
اينهم يك پيوند نقد و بررسي و معذفي از كتاب خوب زندگي در پيش رو كه يك وبلاگ ديگه برداشتم
http://kooroshgholoomi.blogfa.com/post-89.aspx
زندگی در پیش رو – امیل آژار ( رومن گاری) – ترجمه لیلی گلستان – امیر کبیر1359
چند سال پیش ، با نوشته شدن رمان " صد سال تنهایی" اثر گابریل گارسیا مارکز ، نویسنده ای بنام جینر بورگ در معرفی آن نوشته بود " اگر حقیقت داشته باشد که می گویند رمان مرده است و یا در احتضار است ، پس همگی از جا بر می خیزیم و به این آخرین رمان سلام می گوئیم".
با نمایان شدن "زندگی در پیش رو" ما ، اگر چه نه بعنوان نویسنده یا پژوهشگری در آن حد ، ولی در حد خود باید اذعان داریم این رمان آغازی در پایان است و نویدی است که به جویندگان رمان در سالهای اخیر و در قرن معاصر می دهد، با تمام ابعاد رمان قرن حاضر ، و در مقایسه با رمان های دوره شکوفایی .
شیوه "زندگی در پیش رو" با تاکید بر آنکه داستان سر تا سر رئالیستی است ، با تمامی آثار رئالیست ها و یا ناتورئالیست ها متفاوت است. به عبارت دیگر ، "زندگی در پیش رو" توصیف یک چنین زندگی نیست ، بلکه خود آن است.
راوی داستان که پدرو مادرش مشخص نیست (بجای کلمه حرامزاده) در یکی از پانسیون های پاریس زیر دست زنی به اسم روزا ، که یهودی است و خودش هم در اوائل بد نام بوده است زندگی می کند .وی به عنوان شخصیت داستان خود نمایی می کند ، و از بعضی اشخاص قصه ، مثل همین خانم روزا یک تیپ طراز اول می سازد. شاید به این دلیل که زندگی اش از زندگی روزا جدا نیست. او مجبور است پس از دوره گردی ها و ملاقات با تیپ های دست دوم و سوم ، بالاخره به تیپ اصلی داستان یعنی روزا مراجعه کند ، پس بدون دلیل نیست که نویسنده داستان خواسته باشد در راوی حلول کند تا منظور اصلی یا تیپ اصلی داستان یعنی خانم روزا را بیان کند.
محیط داستان ، همانگونه که انتظار می رود محلی بد نام ، بنام " گوت دور" از توابع پاریس است با آدم هایی که همگی از اقصی نقاط دنیا به این محل هجوم آورده اند تا پولدار شده و هر یک به موطن اصلی خویش باز گردند. مثلا از تونس ، مراکش ، مصر ، الجزایر و کمتر از کشور های اسکاندیناوی.
اگر فعلا شرح حال راوی را رها سازیم ، می ماند خانم روزا. این خانم یهودی که در اصل لهستانی است ، در جوانی به پاریس می آید و عشق را تجربه می کند ، غافل از آنکه دلداده او صبح روز بعد وی را به عنوان یهودی به دولت اشغالی فرانسه معرفی می کند و از آن پس وی راهی زندان ها و بازداشت گاه های آشوئیتس می شود. نکته ای که در اینجا حائز اهمیت است وقوع حوادث داستان است ، بطوریکه اگر خواننده فقط قسمت هایی از آنرا بخواند فکر می کند نویسنده رومانتیک یا خیال پرداز است . مثلا در همین جا ، عاشق شدن خانم روزا بیک جوان که چقدر برای روزا دوست داشتنی است و تعجب آور اینکه همین شخص خانم روزا را تحویل کوره های آدم سوزی می دهد. اینجاست غلو و اغراق حقیقت بعضی اوقات خواننده را وا می دارد که بپندارد نویسنده دستخوش خیالات شده است و حال آنکه اینطور نیست.
روزا به نحوی از چنگ دژخیمان رها می شود و به پاریس می گریزد. تا اینجای داستان ، شالوده اصلی داستان را مشخص می شود: یعنی اینکه چرا روزا باید از بین این همه کار ، "روسپی گری" را انتخاب کند. زمینه قبلی روزا برای روی آوردن به این کار یعنی "فاجعه عشقی" است . مگر نه آن است که بیوگرافی هزاران فاحشه به تصویر می کشد؟ این توضیح شاید لازم باشد که بعد ها که می خواهیم روزا را برای این عمل ننگین سر زنش کنیم ، کمی انصاف داشته باشیم.
و حال ذکری هم از محمد . چرا از بین ده بچه قد و نیم قد ، محمد باید دارای نبوغ و زیرکی باشد، به حدی که تمام چیز ها را لمس کند و از کوچکترین واقعه ای که در پیرامونش واقع می شود غفلت نورزد؟ این خود اولین سوالی است که ذهن خواننده را بخود مشغول می دارد که چرا محمد ، این بچه خرد سال مثل بزرگتر ها حرف می زند و اطوار و حرکاتش هر گز به کوچکتر ها و هم سن و سالانش نمی خورد؟
اولا – محمد ، بعنوان ناقل و راوی ، هر چقدر هم که در حدش نباشد ؛ باید بر آورنده تمامی خواست ها و حرف های نویسنده باشد. این مسئله تازه ای نیست ، حتی اگر راوی روانی نیز باشد ، به دلیل اتنخابش به این عنوان ، بعضی اوقات باید از حد خود عدول کند و حرف هایی بزند و مسائلی را بر انگیزد.
ثانیا – همانطور که برای خود راوی اتفاق می افتد ، در اواخر داستان ، آنجائیکه در یک استودیو مشغول دوبله کرده هستند و محمد و فکر کودکانه او در کمال تعجب می بینند زندگی می تواند بر عکس شود. مثلا فردی که از یک آپارتمان بلند به پائین پریده می تواند برگردد سر جایش و یا ( در مقیاس وسیع تر) بچه ای که متولد شده برگردد سر جای اولش، و این گوشه از نگرش عمیق فلسفی اش که مورد بحث ما نیست ، در جاهای مناسب به مدد راوی می آید و بار ها می گوید چه خوب بود زندگی همچون فیلم در استودیو دوبلاژ می توانست به عقب بر گردد و روزا مثل آن روز ها جوان شود...
پس از آن آقای هامیل است که در این قصه به عنوان یک نماد نیز خود نمایی می کند. وی از تمام تعلقات دنیا یک کتاب مذهبی خوانده است و یک اثر ادبی موسوم به "بینوایان از هو گو . و این فرد که کباده مربی گری و خطیبی این محله را بدوش می کشد ، در نهایت فردی است اخته فکری ، که هیچ ندارد مگر اینکه دائم بگوید " از تجربه من استفاده کنید". وی که مسلمان است سعی می کند در ساخت موقعیت اجتماعی محمد دخیل باشد ولی نا موفق است.
وجود آرتور ، یا بازیچه محمد ، که به عنوان یار و یاور تنهایی محمد است به همان اندازه عجیب است که عاقل بودن بیش از اندازه محمد ، چه ، وجود همچون بازیچه ای ، "محمد" ی را مجسم می کند که طفلی ده ساله است با تمامی منش های کودکانه ، و حال آنکه در سر تاسر داستان از این منش بچه گانه اثری نیست. این نیز خود از همان گریز هایی است که نویسنده از طریق راوی می زند ، و آن بیان بی کسی و تنهایی کسی است که در این دنیا فقط یک آرزو دارد و آن اینکه می خواهد مثل بقیه " طبیعی " نباشد. محمد، بعدا مجبور می شود که حتی این یار و یاور خویش را هم کنار بگذارد ، چون به او گفته شده که ایفای نقش حرام است و یک بچه مسلمان نباید عروسک دارای صورت داشته باشد و الا آن صورت و نقش به منزله "بت" تلقی می شود. از این رو محمد مجبور است فقط به آرتور لباس بپوشاند ، آرتوری که چهره ندارد(شاید این هم نشانه بی هویتی آدم های داستان است).
در اینجا بد نیست اشاره یا هم به پانیسیون ، یا همان آپارتمان هشت طبقه بشود که در سرتاسر داستان آدم دل شوره دارد که مبادا این "روزا"ی 95 کیلویی چطور برای بار خدا می داند چندم ، خودش را هشت طبقه بالا بکشد. این آپارتمان ، با تمامی کوچکیش ، در حقیقت نمادی از پاریس است . آیا آدم های گوناگون در این آپارتمان واز جمله ا آن مردی که زن و فرزندش در جای دیگری زندگی می کنند و بیست سال است که همسایه اش روزا را ندیده است . و یا بر عکس آن همسایه ای که فوت می کند و جالب این جاست که یک بارهم در زمان حیات ، اشاره ای به او نشده ، ولی هنگامیکه می میرد تنها یکبار اسمش در داستان ثبت می شود. گویی آدم های این ساختمان ( و در نهایت پاریس) مادامی دارای هویت می شوند که می میرند. با نزدیک شدن ساعت مرگ روزا ، و فقط در آن ساعت است که وی مطرح می شود ، آنهم در حدی که وی را در سکرات مرگ در زیر زمین می یابند و همگی وحشت می کنند و اطلاع می دهند که ماموران بیمارستان یا مربیان پرورشی بیایند و "روزا" و "محمد" را تحویل بگیرند. این آپارتمان ، با آن تنوع نژاد هایش ، بعضی اوقات به منزله تمامی دنیاست.
این هم نشینی و موانست یک یهودی با یک مسلمان از همان بادی امر ، به خواننده نهیب می زند که بالاخره در جایی از داستان ، واژه اسرائیل و عرب ، با آن ابعاد سیاسی اش ظاهر می شوند(ص 227) و این شاید بدور از توقع خواننده ای است که در گوشه دنجی نشسته و مشغول خواندن رمان است ، ولی مگر در آثار رئالیستی غیر از این هم انتظار می رود. به عکس ، در جایی دیگر صحبت از ویتنام می شود؛ بحثی که ابدا ربطی به سیاست ندارد. جمله " این اولین باری است که یک عرب ، یک یهودی را به اسرائیل می فرستد "، جدا از ایهامی که در آن نهفته است ( اسرائیل در این داستان سردابی است که وی بعضی اوقات ، در آن تنها بسر برده است)، مگر جز این می تواند باشد که یک عرب یهودی ، جدا از وابستگی های قومی و مرزی ، بالاخره دو انسانند و دارای علائق انسانی.
"زندگی در پیش رو"| ، همانگونه که ذکرش رفت ، یک شناسنامه است برای آدم هایی با شناسنامه جعلی. شگفتی های دیگر نویسنده اش که از لحاظ قالب ، فرم و تکنیک قصه پردازی است جای حرف ندارد. نثر روان و بی تکلف است ، بخصوص چون از زبان یک طفل نقل می شود و آدم می خواهد به حرفش گوش کند. بدون اغراق ، آنقدر حرف های راوی شیرین و دلچسب است که خواننده آنرا آنی زمین نمی گذارد. و حرف آخر هم می ماند برای ترجمه کتاب که بقدری روان و گویاست که فرد ، اگر روی جلد کتاب را ننگرد تصور می کند یک فارسی زبان آن را نوشته ، که البته این از مترجم توانایی چون خانم "گلستان"، چندان دور از انتظار نیست . سوای اندکی خوش خیالی مترجم که در ابتدا به عنوان ویراستار قائل به این است که " باید بهوش باشیم و بکوشیم تا شرایط اجتماعی و اقتصادی ، آنان را به انحراف و انحطاط نکشاند" که بعقیده من از زیبایی کتاب کاسته است ، و بر عکس خط کلی رمان ، اندکی حاوی نکات اخلاقی است و شاید ذکر آن ، تنها به عنوان کسب جواز عبور در برابر " فساد اخلاقی کتاب" بوده است و بس . در هر حال ، به قول مترجم:
" زندگی در پیش رو را باید بسیار خواند و خواند".