زنهای ناز و کوچولو - (نویسنده متن ناشناس)
این نوشته را در یک رایانامه دریافت کرده ام و خواندن و اندیشیدن به آن را به شما دوستان خوب پیشنهاد می کنم . راستی من ديدگاه خودم را در پايان نوشته گذاشته ام.
********
یک صحنه از فیلم کازابلانکا هست که خیلی دوست دارم. اون جا که موقع خداحافظی همفری بوگارت چونه ی اینگرید برگمن رو می گیره، سرش رو خیلی آروم میاره بالا و می گه: تو چشمهای من نگاه کن کوچولو. چشمهای زیبای اینگرید، پر از اشک، پر از عشق، پر از نیاز و معصومانه است. عین یک موجود کوچک بی پناه، زیبا، معصوم ، با چشمانی که پرده ای از شرم روی نگاهش افتاده و به آن جلوه ای از زیبایی ناب زنانه داده. با خودم میگم چطور میشه عاشق این زن نشد؟ زنی که مثل یک کودک ظریف و بی پناه و معصوم است.از خودم می پرسم به سر آن زنها چی اومد؟ دلم برای مردهای این دوران می سوزد که با هیولاهایی مثل من طرفند . زنهایی جفتک انداز، صریح و بی پروا. با خودم فکر می کنم اگر همفری بوگارت داشت از من خداحافظی می کرد چه باید می گفت ؟لابد باید می گفت: تو چشمهای من نگاه کن الاغ ! این بهترین چیزی است که به ذهنم می رسد.
***
سالها پیش، وقتی ازدواج می کردم من هم همان نگاه شرمگین را داشتم. من اون روزگار یک دانشجوی بی پول از یک خانواده ی متوسط بودم. همه چیز مرا خوشحال می کرد و اصغر چقدر از خوشحال کردن من لذت می برد. وقتی درسم تمام شد اصغر کنارم نشست و گفت عزیزم، تو لازم نیست کار کنی. من حتی اگه شده به زندان بیفتم هم برای تو بهترین زندگی رو فراهم می کنم. و من توی دلم احساس غرور کردم. از انجا که ذاتا موجود تنبلی هستم صبح ها تا لنگ ظهر می خوابیدم و بعد بلند می شدم و خانه را مرتب می کردم. چند جور غذا و سالاد و سوپ می پختم ( چون اصغر خیلی سوپ دوست داشت ) . از تلویزیون دستور پخت غذاهای جدید یاد می گرفتم که اصغر رو سورپرایز کنم. خمیازه می کشیدم و می نشستم تا شوهرم برگردد. زندگی ما خیلی خوب بود و من خوشحال بودم. تا اینکه یک تلفن ساده همه چیز را به هم ریخت
***
جمله خیلی ساده و خیلی بی رحمانه تا ته قلب من نشست:» این همه درس خوندی، دکتر شدی که بری توی آشپزخونه کلفتی کنی؟» مادرم بود.سعی کردم توضیح بدم که این که برای شوهرم غذا می پزم کلفتی نیست. گفت برو کار کن، برای شوهرت هم غذا بپز! و گوشی را گذاشت. چند روز بعد پدرم وسط حرفهایش گفت که کار جوهر آدمی است و ما را طوری تربیت نکرده که توی خانه بنشینیم و ما به جامعه سهمی داریم که باید برگردانیم. بعد هم تاکید کرد که کسی که خرج یک روز از زندگی اش را در نیاورد یک مفت خور است! فرداش رفتم سراغ استادم توی دانشگاه، چون شاگرد خوبی بودم همان روز توی بخش تحقیقات به من کاری دادند، کاری که از نظر علمی دوستش داشتم ولی حقوقش انقدر کم بود که خرج رفتن و آمدنم هم نمی شد. با این همه قبولش کردم، چون نمی خواستم مفت خور باشم.
***
اصغر با کار کردن من مخالفتی نکرد. اصغر آدم باهوشی بود. نه برای اینکه اعداد 4 رقمی را در هم ضرب می کرد و روی هوا انتگرال توابع سینوسی می گرفت. برای این که می دونست که اینجور موقع ها نباید مخالفت کند.خیلی آرام و مهربان گفت: عزیزم، اگر دوست داری کار کنی ، کار کن. اما تو خیلی لطیف و زیبایی . حیف تو نیست توی اون محیط مردونه خشن؟ توی اون راه دور؟من خودم می برم و میارمت، دوست ندارم خانوم کوچولوی خوشگلم وسط اون جاده قاطی راننده کامیون ها رانندگی کنه و خدای نکرده مشکلی پیش بیاد. راستش ،من باز هم احساس غرور کردم که شوهرم این طور از من محافظت می کند. به حدی که یادم رفت که من از 18 سالگی گواهینامه داشتم و اتفاقا خیلی هم خوب رانندگی می کردم.
***
مدتی به این منوال گذشت. اصغر هر روز من رو مثل یک کودک می برد دم در کارخونه و تحویل می داد و عصر هم تحویل می گرفت. اما کار آسونی نبود. چون کارخونه ها رو توی دو راهی قلهک نمی سازند. راه دور بود. اصغر خسته می شد. کم کم بهانه گیری می کرد، بد اخلاقی می کرد. نهایت سعی اش را کرد که به من بفهماند که این کار از نظر منطقی بیخود است و رهایش کنم. اما من توی کارم شروع به پیشرفت کرده بودم و از این که به جای سالاد درست کردن برای اصغر برای مردمم دارو می ساختم لذت می بردم. گفتم که کارم رو ول نمی کنم و خودم می خواهم رانندگی کنم و او هم در نهایت قبول کرد. از اون روز همه چیز عوض شد، می تونستم اضافه کاری وایسم ، تونستم به سرعت پبشرفت کنم ؛ حتی جمعه ها می رفتم سر تولید.دقیقا یک سال بعد به من یک پیشنهاد کاری با سه برابر حقوق داده شد که بلافاصله قبول کردم. پنجشنبه ها هم یک کار نیمه وقت توی یک شرکت خصوصی گرفتم که بابت یک نصف روز کلی پول می دادند. جمعه ها هم توی یک داروخانه شیفت وای میستادم.از اون پیشی کوچولوی ناز چیزی باقی نمونده بود،دوباره روی پاهای خودش فرود اومده بود و احساس ببر بودن می کرد.
***
سالها گذشت، من عوض شده بودم.دیگه از این که یک مرد ازم حمایت کنه احساس غرور نمی کردم.از این که خودم داشتم از عده ای به مراتب بزرگ تر و بیشتر حمایت می کردم خوشحال بودم. اما همه اش هم خوشحالی نبود.سختی و مبارزه و خستگی هم بود. اصغر شروع کرد به بی توجه شدن. به بی تفاوتی ، به بد زبانی و آزار دادن. لابد دلش برای پیشی کوچولوش تنگ شده بود. اما من دیگه اون آدم نبودم، من بالغ شده بودم . حالا بجای اینکه سالاد درست کنم و بشینم تا شوهرم برگردد، وقتی دیر می آمد ازش می پرسیدم کجا بودی و اصغر این رو دوست نداشت. توی حساب بانکی مشترک مان می دیدم که پولهایی کم می شود و وقتی ازش می پرسیدم دوست نداشت توضیح بدهد. اصغر زنی که بپرسد؛ مشارکت کند؛ نظر بدهد ، بپرد روی پشت بام و دیش ماهواره را تنظیم کند دوست نداشت. شاید هم حق داشت ، او با یک پیشی کوچولو ازدواج کرده بود وحالا با یک هیولا باید سر می کرد.من هم اصغر را دوست نداشتم. نگاه کردم و دیدم همه ی این مدت چیزی که مرا به او پیوند می داد نیاز بود و نه عشق. حالا دیگه بهش نیازی نداشتم، می تونستم روی پای خودم بایستم. به همین سادگی. چرا باید می ماندم؟ خداحافظی کردم. از زمانی که از اصغر جدا شدم خیلی مصیبت کشیدم. کارم را از دست دادم، مهاجرت کردم، گرسنگی کشیدم، غربت دیدم ، اشک ریختم، زمین خوردم ، اما همه ی این ها را روی پاهای خودم کردم . گاهی از خودم می پرسم اگر آن روز مادرم به من زنگ نمی زد و مرا به زور به کار کردن وادار نمی کرد همه ی این اتفاق ها می افتاد؟ اگر هنوز هم داشتم توی آشپزخانه برای شوهرم سالاد و سوپ می پختم و بچه هام توی اطاق داشتند بازی می کردند خوشحال تر نبودم؟ پاسخ این سوال را هرگز نخواهم دانست.
****
به چشمهای اینگرید برگمن نگاه می کنم. حالا می دونم چه بر سر اون زنهای ناز و کوچولو آمده است. آنها بزرگ شده اند، قد کشیده اند و دیگر کوچولو نیستند. توی کوچه ؛ توی خیابان دارند می دوند و سهم آدم بودنشان را می پردازند. توی زندگی جورهای مختلفی آدم را فلج می کنند. یک جورش هم این است که توی چشمهایت نگاه می کنند و می گویند توی چشمهام نگاه کن ، کوچولو! برای فلج کردن یک زن لازم نیست پاهایش را قطع کنی، کافی است به او بقبولانی که این پاهای زیبا برای دویدن و پریدن از روی موانع ساخته نشده است.برای فلج کردن یک زن لازم نیست بهش بگویی احمق و نصف عقل! می توانی در عوض بهش بگویی: تو فقط و فقط برای عشق ورزیدن ساخته شده ای. با همین حرفهای زیبا می توان از یک انسان، با همه ی قابلیت هایش یک عروسک بی خاصیت ساخت که »فقط و فقط برای عشق ورزیدن ساخته شده» و در نتیجه بدون عشق یک مرد دلیلی برای بودن ندارد. موجودی که حتی یک روز هم نمی تواند روی پای خودش بایستد ( چون متاسفانه با عشق ورزیدن و این حرفها ی قلمبه حتی یک نون بربری هم نمی شود خرید) . موجودی که نه در سطح روحی و نه در سطح اجتماعی هیچ هویت و استقلالی ندارد. می توان روی طاقچه گذاشت و پرستیدش. می توان هم به راحتی برش داشت و یک عروسک دیگر جایش گذاشت و در نهایت پر رویی بهش گفت : «عزیزم، ذات مردانه این است. ما مردها وحشی و رام نشدنی هستیم. ما مردها ذاتا تنوع طلبیم! ما مردها دوست نداریم به کسی توضیح بدهیم. اصلا ما مردها وحشی هستیم. اما تو مظهر کمال و زیبایی و عشقی. تو یگانه دلیل آفرینشی ، تو وجودت سراپا مهر و وفاداری است، تو تندیس مادرانگی و شاعرانگی هستی! » بعد همان طور که این حرفها را می زنیم می توانیم آن تندیس نازنین را پرتش کنیم توی سطل آشغال و راهمان را بکشیم و برویم ، همانجوری که همفری بوگارت راهش را کشید و رفت. به چشمهای اینگرید برگمن نگاه می کنم. خوشحالم از اینکه نسل زنهای کوچولو رو به انقراض است.نه ، اشتباه نکنید، من هنوز هم خوشحال نیستم ! اما فکر نمی کنم آنها هم خوشحال بوده اند. فلج بودن که خوشحالی ندارد.
**********
خوبه كه سهم آدم بودنمان را بپردازيم. ولي بايد ياد بگيريم كه براي رسيدن به آدم بودن نياز نيست كه حتما از جاده " الاغ شدن" بگذريم. . نيازي به دو كار داشتن و پنج شنبه و جمعه كار كردن نيست. بايد هميشه يادمون باشه كه بزرگ شدن برابر با كار كردن نيست. كار كردن تنها بخشي از بزرگ بودن و شايد يكي از آسانترين بخش هاي آن باشد. بخش سخت بزرگ بودن دانا شدن و توانا گشتن است. و با اين دانايي و سپس توانايي است كه بايد بياموزيم
چه هنگامي، چرا ، چگونه و به چه اندازه اي چه كاري بكنيم.
من باور دارم كه پس از آموختن اين نكات از فلج رهايي مي يابيم و خوشحالي آغاز مي شود
گزینش هایی از کتاب شخصیت سالم- بخش ششم
نوشته ای از یک دختر جوان امروزی :
این روزها کسی به خودش زحمت نمی دهد یک نفر را کشف کند
زیبایی هایش را بیرون بکشد ...
تلخی هایش را صبر کند...
آدم های امروز دوستی های کنسروی می خواهند
یک کنسرو که فقط درش را باز کنند بعد یک نفر شیرین و مهربان از تویش بپرد
بیرون و هی لبخند بزندو بگوید حق با توست.....
درباره فيلم 127 ساعت
بسیار زیبا و قشنگ بود. مستند بودنش زیباترش می کرد. این فیلم گویا از تلویزیون ایران هم پخش شده است. ولی به کسانی که می خواهند ببینند - شدیدا و اکیدا- پیشنهاد می کنم فیلم بدون سانسور را ببینند. بسیاری از زیبایی های فیلم در بخش هایی که بی گمان سانسور شده است.
پسر جوانی در یک کوهپیمایی ساده میان یک شکاف صخره ای بزرگ می افتد و روی یک دستش سنگی بزرگ می افتد که او نمی تواند حرکت دهد. این ۱۲۷ ساعت پر بود از جسارت- شجاعت- نا امیدی- خستگی - امید واری - تصمیم گیری- مهر ورزی - خرد گرایی - معنا یابی و .... ولی می توانست ۱۲۷ ساعت حسرت ورزی باشد و چشم به را هی مرگ . ولی به آسانی شد ۱۲۷ ساعت چشیدن زندگی. لحظه هایی پسر جوان می توانست در این چند شبانه روز بخشی از یک پایش و یک دستش را زیر نور آفتاب بگیرد. این لحظه توصیف نشدنی بودند.
راستی موسیقی فیلم و همچنین حرکت های دور بین که می شد از دریچه نگاه آرون نگاه کرد خیلی زیبا بود.
چند بند از شناسنامه فیلم : اين فيلم به كارگرداني دني بويل، نامزد اسكار سال 2011 در شش رشته بود. بر اين اساس، «127 ساعت» به خاطر بهترين فيلم، بهترين هنرپيشه مرد(جيمزفرانکو)، بهترين فيلمنامه اقتباسي، بهترين تدوين، بهترين موزيک متن و بهترين ترانه(اگربپاخيزم) کانديد جايزه اسکار شده بود.
گزینش هایی از کتاب شخصیت سالم- بخش پنجم
پیشنهاد کتاب- شاید به بهانه نمایشگاه بین المللی کتاب تهران
کتاب " شازده حمام " نوشته دکتر حسین پاپلی یزدی را از بهمن ماه ۹۱ دارم می خوانم. كه ديشب به پايان رسيد.
نویسنده امروز یک جغرافی دان و استاد دانشگاه است و سالهایی هم در فرانسه دانش آموخته و در دانشگاه سوربن استاد بوده است. این استاد اروپا رفته در شرایط سخت اجتماعی سال ۱۳۲۷ در یزد به دنیا آمده و همانجا پرورش یافته است. این کتاب در براي يك نگاه گذرا خاطرات او را در سالهای دهه ۳۰ و نیمه نخست دهه ۴۰ در برمی گیرد. ولی براي كسي كه اهميت را به گفته آندره ژيد در نگاهش دارد و نه در چيزي كه به آن مي نگرد ، خاطرات ایشان بهانه ای است تا تحلیلی واقعی از اوضاع اجتماعی آن روز های یزد و گاهی اوضاع سیاسی آن سالهاي یزد (و حتی گاهی اوضاع سیاسی اجتماعی ایران ) را بدست آورد .
راستش با یک نویسنده هنرمند جامعه شناس روبرو می شوید که نخست مانند یک استاد زبر دست شیمی تک به تک عناصر معدنی را برایتان می گوید و ذهن تان را به سوی نشانه هاي مولكولي آنها می کشاند.
گاه داده هایی می دهد که شاید تکراری باشد و فقط به درد سرگرمی بخورد. انگار که ظرفیت مولکولی یا عدد جرمی آهن و يا كلسيم. دانش آموز شتابان كه نگاهش به عقربه هاي ساعت است این جور جاها کمی خسته می شود. آخر به چه درد من می خورد که بدانم آهن سه ظرفیتی است یا دو ظرفیتی. یا مانند اینکه چه معنا دارد که بدانم که کودکان ۵-۶ ساله ای در ۱۳۲۷ در یزد بوده اند که بدبختی هایشان در دسته یک بود یا دسته ۲. پدران و مادرانشان کارگر شعر بافی بودند و یا كارگر کارخانه. یا اینکه مثلا به کسی که چاه مستراح را تمیز می کرد کناس می گفتند.
اما این استاد زبر دست خودش خوب می داند که شما نیاز دارید نخست چند جور بدبختی را خوب و از ريشه بشناسید تا او سپس بتواند از راه حل ها بگوید.
يك آدم خوب زمستان 91 اين كتاب را به من پيشنهاد كرد و بيشتر رفت سمت اينكه با خواندن سختي ها و تلخي هاي اين كتاب خواهيد فهميد كه چرا يزد موسيقي آهنگين و كوچه بازاري ندارد و ... راستش آن هنگام من ياد يك جمله از يك خبر نگار برنامه مستند در باره ي زندگي آفريقايي هايي جنوب سودان افتادم كه در پايان برنامه اش گفت " معجزه عجيبي است اين معجزه آفرينش ، مثلا اگر من به جاي لندن اينجا در جنوب سودان به دنيا آمده بودم چه مي شد و سپس شكر گزار ي كرد كه چه خوب كه معجزه آفرينش در باره او لندن را برگزيده است " .
انگيزه ي خود من براي خواندن كتاب از اين ديدگاه آغاز شد و براي واكاوي زمينه هايي كه يك انسان را از پستي هاي سختي و تلخي و فقر به بلندي هاي اجتماعي و استادي مي كشاند . پيش رفتم. ولي راستش هرچه در كتاب به پيش رفتم ، معجزه آفرينش را نه در جغرافياي تولد كه در جغرافياي ذهن ديدم. و بهترين دستاورد اين كتاب براي من اين است : كه شايد هيچگاه روشهاي تغيير خوبي نتوان براي جغرافي زندگي يك جامعه انساني پيدا كرد ولي بي گمان با تغيير در جغرافي ذهن و پهنه انديشه آدميان مي توان زندگي آنها را دچار آن چنان دگرگوني كرد كه باور كردنش سخت ترين كار ممكن باشد.
براي دگرگوني در دنياي آدمي بهترين كار اين است كه تا مي توانيم. ورودي هاي ذهن او را ديگر گون كنيم.
گزینش هایی از شخصیت سالم- بخش چهارم
گزينش هايي از نوشته هاي ديگران – چرا دكترا نمي خواني ؟!
از سال ۸۰ که مدرک لیسانسم را با معدلی بالا، از دانشگاه صنعتی شریف گرفتم تا سال ۱۳۸۴ باید دائماً جواب دوستانم را میدادم که چرا فوق لیسانس نمیگیری. دو باری هم کنکور شرکت کردم و با رتبه خوب در دانشگاه خودم قبول شدم اما نرفتم. سال ۸۶ که کارشناسی ارشد مدیریت را از دانشگاه شریف گرفتم (با رتبه و معدل بالا) باز تا امروز، دوستان زیادی می پرسند که چرا دکترا نمیگیری…
پراکنده در جاهای مختلف جواب داده ام. اما گفتم یک پاسخ تفصیلی اینجا بنویسم…
مقدمه اول:
یک واقعیت وجود دارد. نباید نظام آموزشی، به مسیر رشد و پرورش ما جهت بدهد، این ما هستیم که مسیر رشد خود را انتخاب و ترسیم میکنیم.
شاید سالها بعد، علاوه بر دکترا و پست دکترا، پست پست دکترا، پست پست پست دکترا و … هم در دانشگاه ها شکل گرفت. یعنی ما دیگر باید زندگی خود را تعطیل کنیم و تا دم مرگ به در دانشگاهها دخیل ببندیم؟
هر درجه تحصیلی معنا و مفهوم و کارکردی دارد.
اجازه بدهید که اول در مورد کارشناسی بگوییم.
خود کارشناسی یکی از ترجمه های غلط و طنز آمیز است. کارشناس کسی است که سالها تخصص و تجربه دارد. ما هر کسی که چهار سال در دانشگاه میچرخد و غذای ارزان میخورد و روی صندلی های سفت دانشگاه، مینشیند و اس ام اس بازی میکند و با تقلب در پایان ترم نمره ای می آورد، کارشناس مینامیم!
لیسانس واژه متفاوتی است. لیسانس یعنی مجوز٫ چیزی مثل جواز کسب!
من وقتی لیسانس مهندسی مکانیک گرفتم، یعنی میتوانم و مجازم با این دانش، امرار معاش کرده و حق دارم در مورد آن حوزه، تا حد دانشم اظهار نظر کنم.
من باید چند سال در آن حوزه کار کنم تا به یک «کارشناس» به معنای واقعی کلمه تبدیل شوم.
به همین دلیل، در عمده کشورهای دنیا، مردم رشته لیسانس خود را با نگرشی به بازار کار و نیازهای روز جامعه، انتخاب می کنند.
فوق لیسانس یا کارشناسی ارشد، برای کسانی است که میخواهند در یک حوزه خاص عمیقتر شوند. عموماً وقتی معنی پیدا میکند که کسی لیسانس خوانده و مدتی در آن حوزه کار کرده و سپس تصمیم میگیرد به دانش خودش در آن حوزه عمق دهد.
مثلاً من مکانیک خوانده ام، سالها در صنعت کار میکنم، میبینم حوزه کنترل و اتوماسیون حوزه جذابی است که دانش من در آن محدود است. به دانشگاه برمیگردم تا دانش خودم را در آن حوزه خاص ارتقاء دهم. طبیعی است کسی میتواند این مقطع را به پایان ببرد که معلومات خود را در حوزه ای با رعایت روش شناسی علمی، به نتایجی کاربردی تبدیل کرده و گزارشی از این فعالیت (تحت عنوان تز یا مقاله) ارائه نماید
دکترا برای کسانی است که رسالت خود را تولید علم و پیشبرد مرز دانش جهان در یک حوزه تخصصی می دانند.
——————————————————————————————————
مقدمه دوم:
اما در ایران تعریف متفاوتی در ذهن مردم است. همه فکر میکنند تا جایی که وقت و استعداد دارند باید این مقاطع را درست یکی پس از دیگری ادامه دهند!
کارکرد اصلی هم، نه دغدغه توسعه دانش و مهارت فردی است و نه پیشرفت علم. عمدتاً یک عنوان است.
این را از اینجا میفهمم که میبینم برخی دوستانم در دوره دکترا، درد دل میکنند که باید هر هفته یک مقاله بخوانند! این خود نشان میدهد که مقاله خواندن، یک «درد» است نه «غذایی برای یک روح گرسنه علم».
——————————————————————————————————-
اما حالا دلایل من:
- ما در شرایط امروز کشور، در عمده رشته ها – نمیگویم همه. میگویم عمده – مصرف کننده دانش تولیدی جهان هستیم یا اگر هم نیستیم بی دلیل دست به تولید دانش زده ایم (فقط برای حفظ پرستیژ کشور و رتبه های علمی). ما هنوز یک مصرف کننده صحیح هم نیستیم. به همین دلیل مدرک کارشناسی هم، زیادتر از نیازمان است.
شاید به همین دلیل مسئولان امر، ده ها واحد درس عمومی را به مجموعه دروس دانشگاهی افزوده اند تا این چهار سال به هر حال به شکلی پر شود!
من کارخانه های بنز و بی ام و و برخی از برترین صنایع دنیا را از نزدیک میشناسم و بارها بازدید کرده ام. مرکز طراحی آنها پر از کسانی است که لیسانس (یا به قول آنها دیپلم مهندسی) دارند و یکی دو نفر دکتر هم برای پرستیژ به مدیریت برخی واحدها منصوب شده اند. من نمیفهمم اگر تولید بنز با لیسانس ممکن است چرا داشتن انبوهی فوق لیسانس و دکترا، به مونتاژ پژو منجر شده است!
- در بسیاری از حوزه ها ما هنوز Generalist هم نداریم پس چرا باید به دنبال Specialist برویم.
در رشته خودم عرض میکنم. وقتی هنوز در بسیاری از رشته های دانشگاهی ما، هنوز «ارتباطات و مذاکره» را به عنوان یک درس ارائه میدهند و این دو حوزه کاملاً تخصصی از هم تفکیک نشده اند، بیشتر شبیه شوخی خواهد بود که من بروم دکترا بگیرم و مثلاً به طور خاص در خصوص
«تفاوتهای الگوهای مذاکره درونسازمانی بین زنان و مردان با سن ۳۰ تا ۴۰ سال در مشاغل خصوصی و بنگاه های کوچک و متوسط در کلانشهر های ایران»
تز بنویسم!!!!
شاید بعد از نوشتن این تز، به من به جای «مهندس شعبانعلی» بگویند «دکتر شعبانعلی». اما من هر بار که دکتر صدایم کنند فکر میکنم دارند مسخره ام میکنند! شاید آنها نفهمند چه میگویند اما من که میدانم معنی دکتر چیست…
- شاید یکی از کارکردهای مدرک دکترا، تدریس در دانشگاه ها باشد. اما واقعیت این است که هدف من بزرگتر از تدریس دانشگاهی است. من در حال آموزش به مدیران اقتصادی کشور هستم و فکر میکنم آموزش امروز آنان، فوریت بیشتری دارد تا آموزش جوانان فردا. اگر فردا اقتصاد کشورم، مثل امروز باشد، جوانان کشور شغلی نخواهند داشت تا بتوانند از آموخته های دانشگاهی خود استفاده کنند…
- تجربه امروز ایران و جهان نشان داده که بزرگترین تغییرات اقتصادی و مدیریتی و صنعتی جهان را نه دانشگاهیان نظریه پرداز، بلکه صنعتگران عملگرا ایجاد کرده اند. انتخاب با ماست که در زمره کدام گروه باشیم اما من گروه دوم را ترجیح میدهم.
- مبحث هزینه فرصت نیز بحث مهمی است که همیشه به آن اشاره کرده ام. وقتی من میتوانم به جای ۵۰۰۰ ساعت وقت گذاشتن و اخذ مدرک دکترا (با هدف اینکه عنوانی به القابم اضافه شود) ۲ یا ۳ کتاب ارزشمند تألیف کنم که برای ده ها هزار نفر از هم وطنانم مفید فایده واقع شود، خیانت به جامعه است که عنوان و لقب خودم را به نیاز مردم جامعه ام ترجیح دهم.
خلاصه اینکه به نظر من، نیاز امروز جامعه من مدرک نیست. بلکه ما نیازمند دانشمندانی عملگرا و مطالعه محور هستیم که علم روز دنیا را بیاموزند و آن را همچون لباسی بر قامت فرهنگ و جامعه ما بدوزند و ما را از این عریانی که گرفتار آنیم نجات دهند. ادامه تحصیل در دانشگاه، یکی از روشهای علم آموزی و دانش اندوزی است که ۱۵ سال فعالیت دانشگاهی و صنعتی در ایران و جهان، به من به تجربه ثابت کرده که برای ایران امروز، اگر هم یکی از روشهاست قطعاً بهترین روش نیست.
من ضمن احترام به همه دوستان عزیزم که در دانشگاهها در خدمتشان هستم، احساس میکنم کار کردن با مدرک دکترا در بسیاری از رشته ها در شرکتهای ایرانی مانند به دست داشتن ساعت رولکس برای کسی است که در پرداخت هزینه تخم مرغ شام خود هم دچار بحران است…
یا شبیه پرتاب کردن ماهواره به سمت آسمان، در شرایطی که هواپیماها به سمت زمین سقوط میکنند.
یا شبیه مطالعه بر روی فن آوری نانو، در کشوری که خط کش ها در ابعاد سانتی متر هم درست اندازه نمیگیرند.
یا شبیه…
و این هم پیوند از نوشته آقای شعبانعلی در سایت خودشان
http://www.shabanali.com/ms/?p=1136
پیشنهاد می کنم دیگر نوشته های ایشان را هم ببینید
گزينشي از كتاب شخصيت سالم- بخش سوم
گزينش هايي از كتاب شخصيت سالم – بخش دوم
از خود گذشتگي
•در ديگر جانداران هم گاهي نمونه هايي براي از خود گذشتگي و نوع دوستي پيدا مي شود ولي گسترش و ژرفاي اين رفتار در انسان بسيار بيشتر است. يكي از نشانه هاي روان درستي اين است كه آدمي گاهي نه براي سود خويش بلكه براي سود رساني به ديگران كاري را انجام مي دهد.گاهي پيش مي آيد كه سود ديگران به زيان خود آدمي است .
به خود اختصاص نمیدهد
از شادی لبخند بهره میتواند داشت.
آنکه جای کافی برای دیگران دارد؛
صمیمانهتر میتواند
با دیگران بخندد؛
با دیگران بگرید.
به بهانه روز زن اسلامي 92
خواستم بگويم كه ازديد من ، هم آنهايي كه مي پندارند با پوشش و حجاب زنان ، راه اسلام را از گمراهي نجات داده اند و امنيت را به زنان بخشيده اند ، و هم آنهايي كه گمان مي كنند با بي حجابی زنان راه احقاق حقوق زن را نشان داده اند و آزادي را به زنان بخشيده اند به يك اندازه نمي فهمند. يكي گمراهي و امنيت را و ديگري راه حق خواهی و آزادي را
گزينشي هايي از كتاب شخصيت سالم - بخش نخست
در باره اين كتاب و نويسنده گرانقدر آن آقاي دكتر سرگلزايي ، پيشتر از اين ، در اينجا نوشته هايي گذاشته ام. چند گاهي مي شود كه با گروهي از آدمهاي خوب انجمني ساخته ايم ، به نام انجمن هم آموزان.
هر كس كتاب يا فيلمي را براي ارائه در جمع و يك گفتگو پيرامون آن آماده مي كند. من در دوره گذشته اين كتاب شخصيت سالم را ارائه كردم. راستش خودم از كار خشنود بودم و چون خشنودي نسبي جمع را حس كردم با خود گفتم بهتر است آن را اينجا هم بگذارم. و اكنون بخش نخست آن را مي خوانيد. این کتاب به گفته نویسنده گفتگويي پيرامون هفت پرسش كليدي در روان شناسي و بهداشت رواني است.
یاد داشت ۱ : در لابه لای نوشته های کتاب گاه دیدگاه خودم را هم نوشته ام و گاه شعری یا نوشته ای از دیگران گذاشته ام.
یاد داشت ۲: کتاب از انتشارات قطره است
چرايي گزينش اين گفتار از ديد خودم:
بادون بهانه -چه بهانه اي زيبا تر از اين كه خوبی ها را بايد گفت
اين گزارش را به شكل يك رايانامه دريافت كردم. همان گاه در جايي نگهش داشتم و در پي بهانهي خوبي بودم تا آن را اينجا بگذارم. دنبال سالشمار زندگي دهخدا رفتم تا بهانه اي بيابم كه زاد روزش ديماه بود و مرگ روز اسفند. اوه ديدم زمان زيادي بايد صبر كنم. اكنون انديشيدم چه بهانه اي قشنگتر از اينكه حرف به اين درستي و خوبي بايد خوانده شود. بايد ديده شود.
و اينجور شد كه آن را اينجا مي گذارم.خيلي دوست دارم اين را جايي مستند بخوانم. از همهي دوستان خواهش مي كنم كه چنانچه از مستند بودن اين گزارش و سرچشمه ي آن خبري داريد برايم ياد داشت بگذاريد.
***
دعوت سفارت آمريکا از استاد علی اکبر دهخدا برای مصاحبه با راديو صدای آمريکا
19 دیماه 1332 تهران
آقای محترم- صدای آمريکا در نظر دارد برنامه ای از زندگانی دانشمندان و سخنوران ايرانی، در بخش فارسی صدای آمريکا از نيويورک پخش نمايد. اين اداره جنابعالی را نيز برای معرفی به شنوندگان ايرانی برگزيده است. در صورتی که موافقت فرماييد، ممکن است کتباً يا شفاهاً نظر خودتان را اعلام فرماييد تا برای مصاحبه با شما ترتيب لازم اتخاذ گردد .
ضمناً در نظر است که علاوه بر ذکر زندگانی و سوابق ادبی سرکار، قطعه ای نيز از جديدترين آثار منظوم يا منثور شما پخش گردد.
بديهی است صدای آمريکا ترجيح می دهد که قطعه انتخابی سرکار، جديد و قبلاً در مطبوعات ايران درج نگرديده باشد. چنانچه خودتان نيز برای تهيه اين برنامه جالب، نظری داشته باشيد، از پيشنهاد سرکار حُسن استقبال به عمل خواهد آمد.
با تقديم احترامات فائقه :
سی. ادوارد. ولز
رئيس اداره اطلاعات سفارت کبرای آمريکا
پاسخ استاد علی اکبر دهخدا
جناب آقای سی. ادوارد. ولز،
رئيس اداره اطلاعات سفارت کبرای آمريکا
نامه مورخه 19 ديماه 1332 جنابعالی رسيد و از اينکه اين ناچيز را لايق شمرده ايد که در بخش فارسی صدای آمريکا از نيويورک، شرح حال مرا انتشار بدهيد متشکرم .
شرح حال من و امثال مرا در جرايد ايران و راديوهای ايران و بعض از دول خارجه، مکرر گفته اند. اگر به انگليسی اين کار می شد، تا حدی مفيد بود؛ برای اينکه ممالک متحده آمريکا، مردم ايران را بشناسند. ولی به فارسی، تکرار مکررات خواهد بود، و به عقيده من نتيجه ندارد ...
و چون اجازه داده ايد که نظريات خود را دراين باره بگويم واگرخوب بود، حسن استقبال خواهيد کرد، اين است که زحمت می دهم :
بهتر اين است که اداره اطلاعات سفارت کبرای آمريکا به زبان انگليسی، اشخاصی را که لايق می داند، معرفی کند و بهتر از آن اين است که در صدای آمريکا به زبان انگليسی برای مردم ممالک متحده شرح داده شود که در آسيا مملکتی به اسم ايران هست که در خانه های روستاها و قصبات آنجا، در و صندوقهای آنها قفل ندارد، و در آن خانه ها و صندوقها طلا و جواهرات هم هست، و هر صبح مردم قريه، از زن و مرد به صحرا می روند و مشغول زراعت می شوند، و هيچ وقت نشده است وقتی که به خانه برگردند، چيزی از اموال آنان به سرقت رفته باشد ...
يا يک شتردار ايرانی که دو شتر دارد و جای او معلوم نيست که در کدام قسمت مملکت است، به بازار ايران می آيد و در ازای«پنج دلار» دو بار زعفران يا ابريشم برای صد فرسخ راه حمل می کند و نصف کرايه را در مبداء و نصف ديگر آن را در مقصد دريافت می دارد، و هميشه اين نوع مال التجاره ها سالم به مقصد می رسد.
و نيز دو تاجر ايرانی، صبح شفاهاً با يکديگر معامله می کنند و در حدود چند ميليون، و عصر خريدار که هنوز نه پول داده است و نه مبيع آن را گرفته است، چند صد هزار تومان ضرر می کند، معهذا هيچ وقت آن معامله را فسخ نمی کند و آن ضرر را متحمل می شود.
اينهاست که شما می توانید به ملت خودتان اطلاعات بدهيد، تا آنها بدانند در اينجا به طوری که انگليسی ها ايران را معرفی کرده اند، يک مشت آدمخوار زندگی نمی کنند ...
در خاتمه با تشکر از لطف شما احترامات خود را تقديم می دارد.
علی اکبر دهخدا
پي نوشت : سروش كه كوچولو بود ، مانند همه ي كوچولو ها با مزه حرف مي زد. صبح ها براي صبحانه خوردن بسيار اشتها داشت ( وهنوز دارد) و سفره صبحانه اش بايد رنگين و پر از گزينه هاي گوناگون بود( و هنوز هم بايد باشد) . و خودش گزينش مي كرد. مامان حالا لقمه نون و پنير بدون گردو مي خوام. خوب حالا لقمه نون و پنير بادون گردو مي خوام.... آره اينجوري شد كه اين واژه بادون به واژه نامه خانوادگي ما افزوده شد. اينها را نوشتم كه بدونيد نام نوشته اشتباه املايي نيست و همان بادون بهانه درست است. چه بهانه اي زيبا تر از اين كه خوبی ها را بايد گفت
پارادوكس زنان
بخشي از سخنراني سيد محمد خاتمي – هشت آذر 76- از كتاب زنان و جوانان – انتشارات طرح نو
انسان و جامعه بشري داراي مشكلات عامي است ، كه حل آنها به همه ي انسانها اعم از زن و مرد ، بهره مي رساند. فقر ، جهل ، عقب ماندگي و ... مشكلات عام بشري هستند.
اگر ما مشكلات كار گران را حل كنيم ، هم مشكل كارگران زن و هم مشكل كارگران مرد حل مي شود . اگر ما مسائل دانشجويان را رسيدگي كنيم ، مسائل دانشجويان زن و هم مسائل دانشجويان مرد حل مي شود .
ولي گاهي موضوعي مطرح مي شود ، كه دست كم براي من خوشايند نيست. از اين جهت كه طرح اين موضوع خود نشانه يك بيماري و يك مشكل مزمن تاريخي است.
گاه اين پرسش پيش مي آيد ، كه مسآله زنان را چگونه حل كنيم . يعني پاي جنسيت به ميان كشيده مي شود . يعني زن به عنوان يك كارگر ، يك استاد دانشگاه ، يك مدير يا به عنوان يك عضو جامعه مشكلاتي دارد ، كه با مرد مشترك است ، اما در عين حال مشكلاتي ويژه خود دارد ، كه ناشي از زن بودن اوست .
اين مشكلات ريشه تاريخي دارد و حل آنها هم دشوار است. البته زن ، زن است و مرد ، مرد.
فاجعه است اگر اين اختلاف ناديده بگيريم. ولي فاجعه ديگر آن است كه زن را جنس دوم ، به حساب آوريم نه پاره اي از پيكر انسانيت.
من مي خواهم ديدگاه خودم را درباره مشكل بزرگي مطرح كنم.امروزه ما با يك پارادوكس –تناقض نما- ميان رشد زن و استحكام خانواده رو برو هستيم. من فكر مي كنم موضوع و مسئله محوري ما در باره زن اين است.
رشد يك فرايند اجتماعي است. يعني شخصيت انسان در ارتباطات اجتماعي رشد مي كند و رشد عقلاني ، عاطفي ، و مهارتي انسان در گرو حضور او در جامعه است. با استعداد ترين و با هوش ترين انسانها را اگر از حضور در جمع و درگيري با مسائل اجهماع محروم كنيم ، رشد نخواهد كرد و يا دست كم رشد او ناموزون خواهد بود.بسيار ظالمانه است كه ما تواتمنديها و شايستگي هاي زني را كه از حضور در جامعه محروم بوده و فرصت و امكان رشد نداشته با مردي مقايسه كنيم كه در گير مسائل اجتماعي بوده است.
از سويي ديگر آفريدگار ، زن را در موقعيت بسيار ممتازي قرار داده است زيرا نقش او را در سرنوشت بشر وجامعه ، برجسته كرده و از اين جهت از مرد جلو تر است.زن به هر حال مادر است و محور و مدار خانواده مي باشد.نقشي كع زن در تربيت كودكان و همچنين استحكام خانواده دارد هيچگاه مرد ندارد .
تناقص نمايي كه از آن ضحبت كردم ، اينجاست. آيا پذيرش نقش محوري در خانواده به معني در حاشيه قرار گرفتن او و دور بودن او از صحنه اجتماع و در نتيجه محروم ماندن از رشد است؟ آيا حضور او در اجتماع و داشتم فرصت رشد به معني محرومكردن جامعه از خانواده سالم و مستحكم است ؟ من فكر مي كنم موضوع محوري امروز در باره زنان ، تامل در اين پارادوكس است و يافتن راه حل مناسب براي آن، چه كنيم كه زن در عرصه اي اجهماع باشد و رشد كند و چه كنيم كه خانه از هم نپاشد؟
يتفتن راه ميانه و درست دشوار است . اما انسانهاي بزرگ كار هاي دشوار انجام مي دهند.
خدايا از اين سرزمين دور كن هم خود كوچك پنداري را و هم بيگانه پروری را
دروغ ریشه جامعه را خشک میکند
درپارك نشسته بودم. دختر بچه سه یا چهار ساله اي داشت كه خيره مرا نگاه میکرد . با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد . دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد. به عادت همیشگی، دستم را که خا لی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم. بلافاصله به سویم حـرکت کرد. در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را پنهاني به من داد بچه آمد و شکلات را گرفت. به پدرش گفتم نميخواستم او را نداشتم . گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است . کار تو باعث میگردید که بچه، دروغ را تجربه کند و دیگر تا آخر عمرش به کسی اعتماد نکند .
ولي بيشتر وقتها پيش مي اد كه ما مي بينيم يا مي شنويم . بابا میشینه تو خونه جلوی بچه کوچک به زنش میگه، فلانی زنگ زد بگو من نیستم. مامانه به بچه میگه اگه غذاتو بخوری برات فلان چیزو میخرم بعد انگار نه انگار. بابا به بچه اش میگه مامانت اومد نگو من به مامان بزرگ زنگ زدم
بعد این بچه بزرگ میشه میره تو جامعه . معلمش میگه چرا مشق ننوشتی براحتی دروغ میگه که خاله ام مرده بود نبودیم. فروشنده میشه مثل آب خوردن جنس بنجل را بدروغ جای اصلی میفروشه مهندس میشه بجای دو متر، یک متر فونداسیون میریزه، دکتر میشه، اهمال در عمل جراحی را ایست قلبی گزارش میکنه، تولید کننده محصولات پروتئینی میشه، گوشت شتر و اسب مصرف میکنه، رییس هواپیمائی میشه سقوط هواپیما را پای خلبان مرده میذاره وارد سیاست میشه سر ملت شیره میماله. دروغ به اولین ابزار هر فرد برای دست یافتن به هدف تبدیل میشود.
دروغ فساد و تباهی جامعه را ببار میاورد. اعتمادها را زایل میکند. لذت زندگی جمعی و مدنی را از بین میبرد. ظلم و بیعدالتی را گسترش میدهد. منشا بسیاری از معضلات اجتماعی دروغ است. دروغ ریشه جامعه را خشک میکند .
دروغ در تمامی اجزای زندگی ما براحتی جاری است و چون سیلی که هر لحظه بزرگتر میشود در حال نابودی ما است
مادر، از آن لحظه که بدلیل تنبلی خود، شیشه شیر خالی را در دهان نوزاد قرار میدهد تا او را ساکت کند، آموزش دروغ را به او آغاز کرده است
پي نوشت يك : بياييد ما از خودمان و كودكانمان آغاز كنيم. بياييد به راستي ها خو بگيريم و اين اعتياد نفرين شده خودمان را به دروغ درمان كنيم. بياييد براي بهبود حال جامعه خودمان كاري كنيم.
پي نوشت دو : راستش من اين داستان را در يك رايانامه دريافت كردم. ولي در پاراگراف نخست آن تغييراتي دادم. من مي انديشم اگر همش بگوييم ما ايرانييها بديم ولي خارجي ها خيلي درستكارند كارمان نوعي خيانت به خوبي هاست. من با واقعگرايي مشكلي ندارم مي دانم كه بايد به صراحت عيب ها و نقصهاي خودم و هم ميهنانم را ببينم و بگويم . ولي گمان مي كنم كه با برچسب زدن عيوب و تعميم دادن آن راه اميد را مي بندم .
پي نوشت سه : من باور دارم كه با گام هاي كوچك مي توان حتي شاهراه ها را نيز آغاز كرد و آرزو دارم تا بتوانم کاری کنم تا تلنگری بر اراده مردم میهنم باشد و همه با هم برای ریشه کنی دروغ و قحطی از سرزمین خویش تلاش کنیم.