به بهانه بهار عربي در مصر
داستان بهار عربي در مصر شده است يك جور هايي مانند اين داستان خيالي و تاريخي من در آوردي :
روزي روزگاري در كشوري " ناكجا آباد " نام ، شاهي ستم پيشه بود. انديشمندان- خرد ورزان – روشنگران - كار گران – بينوايان- دانشجويان – كارمندان – زنان و ... در سالهاي درازي ، براي رهايي از اين بند ستم شاهي كوشيدند. در اين سالها بسيار شكنجه شدند و بسيار فجيع كشته شدند- بسيار بيش از آن كه در توان سخن باشد روح و جانشان آزار ديد – چشمشان گره بر آستانه ورود نور داشت و در اين چشم به راهي دراز براي بهبود و رهايي و نور ، هم بدن و پيكر آنها آزار ديد و هم بيش از آن جان و توانشان را فرسوده شد.
آنها گروه هاي زيادي بودند كه در راه روش ها و خواسته هايشان خيلي جا ها با هم تفاوت داشتند. و تنها يك نكته هم پوشاني داشتند . كشور داري با روش شاهنشاهي نمي خواستند. هر كدام در اين جور از كشور داري كوتاهي هايي مي ديدند كه نياز به بازنگري و باز سازي داشت
در اين كشور تنها يك گروه بودند كه با سر دادن شعار هاي مردم فريب ، گاهي كنار مردم مي ايستاند و اين چنين با حكومت يك گلاويزي بي درد سر داشتند .ولي چون بده بستاني با حكومت داشتند در قوانين خود حتي مبارزه عليه حكومت را حرام مي شمردند.
اما با همه ي اينها سر انجام پس از سالها مبارزه ، روزي بوي پيروزي از دور به مشامش گروه هاي مبارز مي رسد . و با اميد بيشتري مبارزه را پيش مي برند تا خود پيروزي. مزه پيروزي با اينكه نخست در كام همه ي ايشان خوش آيند است ولي اين مزه چند گاهي بيشتر براي همه نمي ماند. براي خيلي از گروه ها اين مزه ي خوشايند ، نخست گس و سپس نا خوشايند مي شود. كار حتي به بدبويي هم مي رسد. خيلي ها مي خواهند اين پيروزي را بالا بياورند. بعضي ها دل درشان شروع مي شود. انگار كه خوب نجويده باشند.و خيلي ها به درمانهايي فكر مي كنند انگار كه عرق نعنا يي براي هضم آشي سنگين.
شب سياه و درازي به پايان رسيده است. پرده نوري دامنه افق را روشن كرده و اين خود بسيار زيبا است. آنها در آستانه ورود خورشيد با اينكه تاب و توان چنداني برايشان نمانده ايستاده و افق را مي پايند. باور كردن اين پگاه پيروزي براي همه آنها بسيار خواستني و دوست داشتني است. آنها چنان از سرما و تاريكي خسته شده اند كه روزنه اي كوچك از نور و نواي آرامي از شب برفت و شب برفت جوري سرگرمشان مي كند كه داستان دم روباه براي كوتاه زماني فراموششان مي شود وهمين خود بهترين فرصت شد براي روباه نابكار كه به كمك گرگ خونخوار راه خورشيد را دوباره ببندد .
***********
اينجا بگذاريد داستان دم روباه را بگويم تا ...
مادربزرگم نخستين بار دم روباه را نشانم داد. در روستا بودم - اركين -خانه ي مادر مادرم. بهش مي گفتم "نه نه زوره " هنوز هم آن روز صبح يادم هست. بايد بهار بوده باشد. چون شاخه هاي درخت توت وسط حياط جلوي چشمانم است. بيدارم كه كرد گفت :" ديگه الان دم روباه صورت آسمان را پاك مي كند. بايد زودتر بيدار شيم تا پيش از كشيدن سرخي چشم آسمان بتوانيم گوسفند ها را از آغل بيرون بياريم كه چوپان ببردشان ". مادر بزرگم خيلي خوب بود. برايم داستان مي گفت. يادش به خير داستانهاي سريالي ! هر شب يك قسمت ! J .حرفهاي ساده اش هم خيلي وقتها پر بود از كنايه هاي داستاني. " دم روباه –صورت آسمان- سرخي چشم آسمان و اينجور چيز ها ..." دوستش داشتم. خدا بيامرزدش.
خوب مي دانست با اين جور چهل تكه هاي رنگانگ چگونه مرا از رختخواب بيرون بكشد.
وقتي بيدار شدم ، برايم گفت پس از پايان شب ، پيش از اينكه صبح راستين بيايد ،اول صبح دورغي مي آيد. روباهي بازيگوش دمش را روي صورت سياه آسمان مي كشد و براي لحظه اي همه مي پندارند صبح شده است. ولي اين فقط يك لحظه است. پس از آن ، يك تاريكي ديگري ولي كم رنگ و كوتاه آسمان را مي گيرد. سپس پرچم سپيد صبح راستين از پشت كوه ها پيدا مي شود. انگار يك نوار سفيد ميان كوه ها و آسمان ، كه نسيمي آرام آن را به سوي آسمان مي كشاند. – همان شفق - و بعد خورشيد آرام آرام خود را از پشت كوه ها بالا مي كشد. آن روز صبح اينها را گفت و يك به يك از بالاي پله هاي ايوان خانه نشانم داد. گفت خورشيد كه خوب بالا بيايد ديگر سرخي افق هم تمام مي شود. و اين يعني سرخي چشم آسمان هم كشيده مي شود.
***********
در داستان تاريخي آن كشور ستم شاهي اما با اينكه شب راستين به پايان رسيد ولي بامدادي از راه نرسيد كه خورشيد راستين در آن بتواند شام ميهن را پايان دهد.
سلفي هاي مصري همان روباه داستان ما هستند. در روزهايي نه چندان دور آنها با پذيرش نامباركي هاي مبارك پيش قدم دفاع از حكومتش بودند و منبر هايشان حرام بودن مبارزه را از حلقوم مردم فريبشان بر سر و گوش مردم مي ريخت . اين كلمه هاي حرام -حرام چون گلوله هاي توپ صف شكن بر گوش هاي مبارزان و خانواده هاي آنها شليك مي شد.
گاه كه جوانان نمي خواستند اين حرام ها را نمي پذيرفتند و نمي خواستند بشنوند ، خانواده ها كه مي شنيدند و جون چيزي جز خوشبختي دنيا و آخرت نمي خواستند و چون اين سلفي ها با اين حرام و حرام انگار بهشت را از جوانانشان دريغ مي كردند ، كار خيلي از خانواده ها در ميان بيچارگي هايشان حتي به اين كشيد كه جوانان خويش را عاق والدين كنند شايد با حرمت پدري و مادري جوانانشان را از ميدان مبارزه به پاي منبر مصالحه بكشانند. و اينچنين با حقه و نيرنگ به نام دين دنيا و آخرت جوانان خويش را نجات دهند.
ولي افسوس ، همين كه جوانان با تلاش و مبارزه خستگي ناپذيرشان نقاب مبارك را از چهره حكومت نامبارك بر داشتند تازه اين سلفي هاي تند رو پرچم مبارزه را برداشتند.
آنها كه فتوي هاي الازهرشان گاه به راستي زهري بر كام آزاد انديشان و زحمت كشان بود و فقط كام كج انديشان گرگ صفت را شيرين مي كرد. تازه به ميدان رسيدند و ناگهان در پناه خستگي مبارزان و سرگرمي آنها در جشن پيروزي خود را به رديف نخست رساندند و شدند رقيب و رفيق ِ شفيق ِ پس مانده نظام نامبارك. تا مبارزان به خود بيايند رقابت شروع شده بود. مبارزان در روياهاي خود انتخاب را آزاد مي ديدند ولي حالا آنها مجبور به انتخاب بودند.
آنها نه با آزادي كه به اجبار انتخاب كردند. ولي چه خوب كه انتخاب اجباري خويش را افتخار نمي خوانند و نمي خواهند با رودر بايسي و اينجور چيز ها خودشان را گول بزنند. چه خوب كه راه بازنگري و بازسازي و بازيابي را براي خود بازنگه مي دارند و باز مبارزه مي كنند تا از شر صبح دورغين نيز رها شوند.
آري راه آزادگي را هيچ بندي شايسته نيست.
پي نوشت : راستي در دوباره خواني نوشته ام ديدم كه نام رقيب انتخاباتي سلفي ها مي شود شفيق كه هم شكل شفق است و آدم را ياد حس بد دلسوزي مي اندازد. .... خواستم اشاره اي به آن بكنم .همين!